2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 26357 بازدید | 842 پست
#پارت_۵۵۹پرسیدم، اما خدا خدا می‌کردم پایم نرسد، نروم!کاش اصلاً به من نیازی نباشد. بیشتر از یک سال اس ...

#پارت_۵۶۰

لبخندی دوست‌داشتنی مهمانم می‌کند و بوسه‌ای روی موهایم. سکوت و آرامشی که داریم کاش ابدی بود. آن بیرون پر از ترس است.

_ امروز کلاً تنهاییم؟
پرسیدم و از فکری که به سرم آمد گونه‌هایم گل انداخت.

_ حتی فکرشم نکن که خبری باشه، نیم‌وجبی!  

خندید و عقب‌گرد کرد. ابرویم بالا پرید. فهمید چه در سر دارم و استقبال نکرد؟!

_ باشه، هرچی شما بگین، حتماً معذوریتی دارین.

اول با تعجب نگاه کرد و بعد بلند خندید.  
_ رو پاهات نمی‌تونی وایسی، بعد پیشنهاد کارای بوق می‌دی؟ پا شو برو یه دوش بگیر سرحال بشی. اگر حوصله‌ت گرفت بریم یه‌کم بچرخیم، ناهار مهمون من.

دوستش دارم! دلم برای این مرد تنگ می‌شود. رابطه، برای من چیزی بیشتر از جسم است، تعلق و خواستن چیزی بیشتر...  

_ باشه! خب، زور که نیست.  

یاد اولین دعوایمان سر اینکه خودم را می‌خواستم در اختیارش قرار دهم، با اینکه کم مانده بود از وحشت قالب تهی کنم و او من را پس زده بود افتادم.

چقدر ناراحت شده بودم، اما حالا...
_ من‌و وسوسه نکن، می‌دونی که سخته مقاومت.

به‌سمت حمام رفتم. لعنتی! تمام تنم التماس می‌کرد... به در تکیه داده بود.

_ بله، شما مرد مقاومی هستین... یه دوش بگیرم.#پارت_۵۶۰



پشتم را کردم، لبخندم را ندید. می‌دانم برای حال نداشتهٔ من نزدیکم نمی‌شود.

لباس‌هایم را عمداً داخل حمام درآوردم.

_ محراب‌جان؟! هستین؟

_ کاری داری؟

صدایش علناً می‌لرزید.

لباس‌هایم را از لای در بیرون دادم.

_ می‌ندازین لباسشویی؟

نفسی که رها کرد را شنیدم.  

_ صداتون کردم، میاین یه‌کم کمرم‌و لیف بزنین؟ خیلی خسته‌ست بدنم.

آرام و خواهشمند گفتم.

لعنتی که گفت را هم شنیدم.  

_ باشه.

آب را باز کردم، شیطنت هم عالمی دارد. حس ضعف داشتم، خسته بودم، اما...

_ یاسی، در و نبند! ضعف نکنی بیفتی، صبحانه که نخوردی.

در را باز کردم، خنکی اتاق وارد حمام شد، ایستاده بود دم در و با دهان باز نگاهم می‌کرد.

هیچ‌وقت فرصتی نداشتیم برای چنین لحظه‌هایی، به‌ندرت تنها بودیم.

_ سبحان‌الله... استغفرالله... من... من برم نون بخرم...

ایستاد، پایش انگار نمی‌رفت. خنده‌ام گرفته بود.

_ من با یه تیکه کیکی، چیزی هم سیر می‌شم، یه نگاه تو یخچال کنین.

لبش تکان خورد.

_ منم بیام؟

به داخل اشاره کرد.  

_ بفرمایین...

#پارت_۵۶۰لبخندی دوست‌داشتنی مهمانم می‌کند و بوسه‌ای روی موهایم. سکوت و آرامشی که داریم کاش ابدی بود. ...

#پارت_۵۶۱

نذر کردم از پول روزانه‌ای که محراب برایم می‌گذاشت و جمع کرده بودم برای کمک به کسی بدهم.

فقط این روزها می‌گذشت، بی‌دردسر و بی‌اتفاق برای خانواده‌ام.

دادگاه دو هفتهٔ دیگر بود، اما فقط همین فکرمان را مشغول نمی‌کرد؛

ماجرای حمیرا و سرهنگ بود، بچه‌هایشان، مادربزرگی که حالش خوب نبود.

بچه‌هایی که آواره بودند خانهٔ دیگران، جمیله که افتاده بود گوشهٔ خانهٔ یاسر و محراب دو روز بود شاگردش را با زنی که قبول کرده بود ساعتی برود و به جمیله برسد،

غذا ببرد و نظافتش کند، می‌فرستاد. اینکه چه در سر یاسر و جهان می‌گذشت برایم سؤال بود.

_ بابا‌جان! میای یه‌کم بریم پیاده‌روی؟ این خونه‌ها مثل قفسه، آدم دلش می‌گیره.

زیر غذا را کم کردم. حاج‌بابا دم آشپزخانه ایستاده و منتظر جواب من بود.

_ بذارین آقامحراب بیاد، ما که این محل‌و خیلی نمی‌شناسیم.

نمی‌خواستم از ترسی که به دل دارم او را نگران کنم، احمد هم گفته بود سعی کنم بیرون نروم.

سر تکان داد. پیرمرد هوای خانه‌اش را داشت.

محراب گفته بود برای تمیز کردن خانه کارگر می‌گیرد، نمی‌خواست حاج‌بابا خانه را به آن وضع ببیند.

سمیه و سمیرا هر روز سر می‌زدند.
_ باشه! یه پارک این نزدیکی هست، زیاد دور نبود.

دستانم را خشک کردم.

باید به محراب زنگ می‌زدم، می‌دانستم اجازه نمی‌دهد، دیروز اجازه نداد تا مغازهٔ روبه‌روی خانه بروم.

_ بذارید زنگ بزنم، دیدین که حساسن، می‌ترسن چیزی بشه.

می‌دانستم قبول نمی‌کند، اما نمی‌خواستم دل او را برنجانم.

_ نگرانش نکن، باباجان! نمی‌خواد، یه‌کم خودم تو حیاط راه می‌رم، میام بالا.

پیش خودم گفتم فقط چند دقیقه است، کمی راه برویم و زود برمی‌گردیم.#پارت_۵۶۲

_ بذارید حاضر بشم بیام باهاتون، فقط زود برگردیم، غذا نسوزه.

واقعاً هم تا سر خیابان راهی نبود، قبلاً حاج‌بابا داخل حیاط راه می‌‌رفت، حق داشت دلش در این آپارتمان کوچک بگیرد.

مگر من چقدر می‌توانستم کنارش باشم؟

کتاب‌ها و وسایل خطاطی و همه‌چیزش مانده بود در خانهٔ خودش.

حس غریب و سنگینی‌ست اینکه می‌دانی نباید کاری را انجام دهی، ولی به خودت می‌قبولانی که چیزی نیست، اتفاقی نمی‌افتد.

زیرلب آیت‌الکرسی خواندم، برای خودم و حاج‌بابا؛ ترس داشتم.

_ صدای اذان میاد، یاسمن! مسجد این نزدیکیه، بابا!

به‌دنبال منبع صدا گشتم. حاج‌بابا پایش تندتر شده بود، اما نه‌آنقدر که بدون واکر یا عصا حرکت کند.

_ فکر کنم از خیابون اصلیه، بریم اون سمت.

با دست به انتهای کوچه و ابتدای خیابان اشاره کردم. کوچهٔ فرعی به اصلی بود و هرازگاهی ماشینی رد می‌شد.

_ می‌گم اگر می‌خواین بریم مسجد، به آقامحراب زنگ بزنم، یه‌وقت زنگ بزنن خونه نگران می‌شن.

می‌خواستم گوشی‌ام را از کیف کوچکم دربیاورم، فقط یک لحظه بود اتفاقاتی که افتاد.

صدای گاز دادن یک موتور آمد. کسی گفت: «اژدر!» صدایش گم شد بین فریاد حاج‌اکبر که نامم را صدا زد،

گوشی که زمین افتاد و من برای گرفتنش خم شدم،

صدای ترمز یک ماشین و برخوردش با چیزی و بعد فریاد سوختم، سوختم کسی...

ظرف آب‌معدنی کوچکی که کنار پایم به زمین خورد و مایعی که روی آسفالت ریخت و آسفالت شروع کرد به قل‌قل کردن و صدای گاز دادن موتور،

آدم‌هایی که فریاد می‌زدند: «اسید دستش بود!»

و منی که بهت‌زده کشیده شده بودم، حاج‌اکبر روی زمین بود و من افتاده در آغوشش روی واکر که افتاده بود.

_ یا حسین! سالمی، یاسمن!
..........................

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_۵۶۱نذر کردم از پول روزانه‌ای که محراب برایم می‌گذاشت و جمع کرده بودم برای کمک به کسی بدهم.فقط ...

#پارت_۵۶۳

پلیس آمد! ظرف اسید روی زمین بود.

راننده‌ای که به موتوری زده بود داشت برای بقیه تعریف می‌کرد از کاری که کرده.

کسی برای حاج‌اکبر صندلی آورده بود و من در پناه چند زن دیگر روی لبهٔ باغچه‌ای نشسته بودم؛ خیره به رنگ پریدهٔ حاج‌بابا، با بغض.

_ راستش، جناب‌سروان! دیدم یه بطری آب‌معدنی دست یکی‌شونه، به‌سمت این دخترخانم کج کرد، چون یه بار دیگه همچین چیزی دیده بودم به دلم افتاد بزنم به موتوریه. این آبجی‌مونم به‌موقع خم شد، وگرنه اون تخم حروم اسید رو پاچیده بود رو این بنده‌خدا، ولی از اونجا که خدا خواست ریخت رو دست خود بی‌شرفش! اونی که موتور رو می‌روند تخته‌گازش‌و گرفت و دررفت.

شرحی که رانندهٔ مسن با صدای بلند تعریف می‌کرد و من هیچ‌چیز ندیده بودم.

_ حاج‌بابا؟! خوبین؟

به آن قسمت سوختهٔ آسفالت خیره بود.

اگر روی او می‌ریخت؟ یا روی من! مطمئنم کسی نام اژدر را برده بود.

نگاهش را آرام روی صورتم کشید، غم و وحشت باهم درآمیخته بود در آن چشم‌ها.

دستی یک لیوان آب‌قند روبه‌رویم گرفت.

_ بخور، خانم! رنگ به صورتت نیست.

با دستی لرزان گرفتمش، پاهایم لرزان‌تر بود وقتی بلند شدم تا به حاج‌اکبر برسم.

_ بیا، بابا! از این یه‌کم بخورین...

شوکه بودیم و هر لحظه بیشتر این اتفاق برایمان واضح می‌شد.

آن اسید قرار بود روی من ریخته شود!

جرعه‌ای از لیوان را نوشید. پسش زد. لرزشش را زیر انگشتانم حس می‌کردم.

_ به محراب زنگ زدم، داره میاد. روم سیاه.

صورتش را بوسیدم، احساس گناه می‌کرد؟

_ روی سیاه به اون که این کارو کرد، شما چرا؟ خدا نمی‌خواست چیزی بشه، ناراحت نباشینا.

بیشتر از ترس این اتفاق، از سکته کردن او می‌ترسیدم.

_ خانم! باید با ما به کلانتری بیاین، برای تکمیل گزارش. کسی هست همراه شما و حاج‌آقا بیان؟#پارت_۵۶۴

زبانم بند آمد، کلانتری هیچ‌وقت حال خوبی به من نمی‌داد.

روی زمین از ضعف پاهایم نشستم، کنار حاج‌بابا، سرم را بغل کرد. دستانم می‌لرزید.

_ الان پسرم میاد، عروسم حال خوبی نداره.

مأمور اورژانس جلو آمد، انگار داخل ترافیک بودند.

صدای موتور که آمد وحشت‌زده به‌سمت صدا برگشتم، اما با دیدن او انگار تازه جان گرفتم.
.......

قدم می‌زد، در سکوت خودش. سمیه بچه‌هایش را فرستاد خانهٔ مادرشوهرش، دو خانه آن‌ورتر.

به حاج‌اکبر هم آرامبخش داد و او را خواباند. جرئت نمی‌کردم با محراب حرف بزنم.

این حالش را ندیده بودم. وقتی آمد هول‌زده بود.

بعدش هم کلانتری و بحث‌های شکایت و تشکیل پرونده. آنجا گفتم که چند روز پیشش به بهانهٔ نذری دادن دم در خانه آمده بودند.

فکر می‌کردم امین گفته بود، اما حال بد و رنگ ‌‌و روی محراب می‌گفت که نمی‌دانسته.

با آن حالی که از او دیدم، شاید اگر داخل کلانتری نبودیم یک دعوای حسابی طلبکار بودم.

_ داداش‌جان، پاهات درد می‌گیره...

نگاهی که به سمیه کرد او ساکت شد.

_ شوهرت که سر در میاره، چرا زبون به دهن گرفت اون‌ روز؟ چرا نگفت اومدن در خونه؟ این حالش بد بود، این یه‌درمیون به من حرفاش‌و می‌زنه، شوهر تو که حالیشه تو چه وضعی هستیم.

این را به من می‌گفت، سعی می‌کرد صدایش را بالا نبرد، اما عصبانیتش معلوم بود.

بند دلم پاره شد، اگر می‌فهمید با جهان حرف زده‌ام و گوشی‌اش گم نشده بود و من می‌دانستم خونم حلال بود.

_آقا داداش! به اینجا که می‌رسه امین می‌شه شوهرت، ولی قسمتای دیگه رفیق جنابعالیه؟ زنگ بزن سر اون داد و بیداد کن، درضمن، این رو به وسایل می‌گن، یاسمن هیچ تقصیری نداره...

#پارت_۵۶۳پلیس آمد! ظرف اسید روی زمین بود.راننده‌ای که به موتوری زده بود داشت برای بقیه تعریف می‌کرد ...

#پارت_۵۶۵

با دلخوری از جایش بلند شد.

_ تقصیری نداره؟

فریاد زد، ترسیده از جا پریدم. هنوز چادرم را درنیاورده بودم، خاکی بود.

بماند که چهارستون بدنم می‌لرزید. به من اشاره کرد و غضب نگاهش سمت من بود.

_ اصل تقصیره، مگه نگفتم اجازه نداری تا مغازهٔ روبه‌رو بری؟ پاشدی با آقام تا سر کوچه رفتی؟ اگه اسید روت ریخته بود، اگه میزدتون با قمه‌ای چیزی، من چه خاکی به سرم می‌ریختم؟ خیر سرم تو مغازه می‌گم جای زنم و آقام امنه، خانم چادر سر کرده راه افتاده...

سعی کردم گریه نکنم، اما هیچ‌وقت تا این حد از دستم عصبانی نبود، خودم می‌دانستم که حق دارد...

که از ترس دارد داد می‌زند.

_ بسه! آقا بیدار می‌شه... زنت‌و سکته نده، همینجوریش رنگ و رخش رو ببین.

روی زمین نشست، تکیه به مبل داد و یک زانو تکیه‌گاه دست کرد.

انگار فرو ریخته باشد. سمیه رفت و یک لیوان آب آورد، من جرئت تکان خوردن نداشتم، اشاره کرد بروم.

از جایم که بلند شدم...

_ کجا می‌ری؟

دوباره نشستم. هنوز دست‌هایم کثیف بود.

_ اینجا یه در داره، محراب! اونم جلوی چشته، نترس فرار نمی‌کنه.

لیوان آب را پس زد.

_ دربیار چادرت رو ببینم. سمیه، یه نگاه بنداز ببین جاییش نپریده اسید. به این اعتباری نیست که بسوزه صداش درنیاد.

لبم را گاز گرفتم تا اشکم درنیاید از این همه ناراحتی‌اش.

_ نسوختم، رو دست خودش ریخت.

جرئت به خرج دادم تا حرف بزنم. چشم‌غره‌ای رفت.

_ به تو اعتباری نیست، از ترست بسوزی هم صدات درنمیاد.

سمیه لبخند زد.

_ نه به این نگرانیت، نه به داد و بیدادت! خیلی یاسمن جون داره، تو بدتر نصف جونش می‌کنی.

چشمکی حواله‌ام کرد.

محراب استغفرالهی زیر لب گفت.#پارت_۵۶۶

_ داد و بیدادم؟! خب آخه نگران نباشم که نمی‌خوام سرش‌و بکنم واسه این کاراش، اگه رو بدنش رو صورتش می‌ریختم چی؟ یه بلایی سرش می‌اومد چکار باید می‌کردم؟

غر می‌زد دیگر. سمیه چادر از سرم برداشت.

کمک کرد از تن بکنم، هنوز دست و پایم می‌لرزید، حتی می‌ترسیدم گریه کنم، نکند عصبانی‌تر شود.

_ این‌جور آروم نمی‌گیری، محراب! اونا که نتونستن بلا سرش بیارن، پا؛شو یه دست بزنش بلکم راحت بشی.

سمیه خندید و محراب سری تکان داد و لبخند زد.
 
_سمیه! یاد سهراب افتادم، یادته افتاد زمین پا شد گفت هیچیم نشد، بعد باباش همچین پس گردنی زد بهش خورد تو دیوار دماغش شکست؟

نمی‌دانستم از کدام خاطرهٔ مشترک حرف می‌زدند و هردو می‌خندیدند. نفس راحتی کشیدم.

رعد‌و‌برق تمام شده بود و خورشید از بین ابرها بیرون می‌آمد، خلق محراب از هوای طوفانی رد شده بود.

_ سهراب، پسر خاله‌مه. قبل فوت مامان زیاد می‌اومدن خونهٔ ما، شوهرخاله‌م، بچه یه بلایی سرش می‌اومد یه کی این می‌زد برا محکم‌کاری.  

محراب خندید و من تازه به خودم اجازه دادم نفس راحتی بکشم.

_ خداییش دلم برای ادا اطوارای خاله طلعت تنگ شده، با پرستو بدبخت سر تو چه داستانی داشت...

گوشم تیز شد، سر محراب؟!

محراب سرفه کرد. سمیه نگاهش به من افتاد و خنده‌اش را نیمه جمع کرد.

پرستو و خاله‌طلعتشان را دیده بودم، پرستو از من بزرگ‌تر بود، شاید سه سال،

دختر قشنگی بود، اما طلعت‌خانم روی خوشی به من نشان نمی‌داد.

یک خالهٔ دیگرشان هم بود، طاهره‌خانم او را روزی که از مسافرت آمده بودیم دیدم.

#پارت_۵۶۵با دلخوری از جایش بلند شد._ تقصیری نداره؟فریاد زد، ترسیده از جا پریدم. هنوز چادرم را درنیاو ...

#پارت_۵۶۸

وقتی از حمام بیرون آمدم از لباس‌هایش روی تخت گذاشته بود، یک حولهٔ تنپوش هم کنار درحمام آویزان بود.  

_ یاسی؟! اومدی؟

بندهای حوله را بستم، در اتاق را زد. به‌دنبال حوله‌ای گشتم برای موهای خیسم، کلاه حوله جوابگو نبود.

_ بله، اومدم.

فکر نمی‌کردم داخل بیاید.

در را که باز کرد، هول کرده به سمت در دویدم تا ببندمش، اما خندید و زورش بیشتر بود.

_ برو کنار بذار بیام تو.

آرام گفت، می‌خندید.

_ لباس ندارم که... زشته.

یک لحظه یادم آمد چقدر حرکتم خنده‌دار است، اما باز هم خجالت می‌کشیدم.

پشت در ایستادم که داخل شد. یک حولهٔ کوچک در دستش بود و با دیدن من بیشتر خندید.

_ یعنی فقط مونده بود تو رو بگیری از من.

در را قفل کرد. دیگر عصبانی نبود از دستم؟

اتاق با یک هالوژن روشن بود کلید را زد و لوستر کوچک اتاق‌خواب هم روشن شد.

برخلاف خانهٔ سنتی حاج‌بابا و خانهٔ سادهٔ ما، وسایل سمیه مدرن و شیک بود.

کاغذدیواری‌های قشنگ، اتاق خواب بزرگ و پرده‌های سادهٔ خاکستری و سفید.  

حولهٔ کوچک را دور موهایم پیچید.

_ مطمئن باشم جایی زخم و زیلی نشده؟

نفس عمیقی کشید و بی‌مقدمه بغلم کرد.
 
_ از من می‌ترسی که تو حموم گریه می‌کنی؟ به خدا من ترس ندارم که، فقط امروز مردم و زنده شدم.

سر از سینه‌اش بلند کردن تا صورتش را ببینم که با بغض حرف می‌زد.

واقعاً گریه می‌کرد؟ سرم را به سینه‌اش چسباند.  

_ من که خوبم، گریه نکنین، تو رو خدا.

اشک‌های من هم سرریز شد، این‌بار روی لباس او.

_ اگر خوب نبودی چی؟ اگه الان رو تخت بیمارستان بودی چی؟ می‌دونی سوختن با اسید چه زجریه؟ می‌دونی خدا چقدر رحم کرد بهمون؟#پارت_۵۶۹

می‌دانستم، دیده بودم ملیحهٔ همسایه را، یکی از همین غیرآدم‌های دور اژدر را جواب رد داده بود، دختر بدبخت را با اسید سوزاند، نصف صورت قشنگش را.

وقتی از سر کار می‌آمد، وقتی خسته از پشت چرخ‌خیاطی کارگاه،

با تنی خسته برای یک روز خوب در زندگی‌اش تلاش می‌کرد، سوخت،

هم خودش هم جوانی‌اش که آخر خودش را با شال گردنش حلق‌آویز کرده بود.

می‌دانستم آثار اسید چگونه فریادهای شبانهٔ ملیحه را در محل بلند می‌کرد، از درد سوزش...

درمانی که نداشت، گوشت‌های آب‌شده‌اش. طفلک ملیحه...

کار آن محمودشتر بود، با آن لب‌هایی که به‌خاطرش لقب شتر را به او داده بودند.  

_ می‌شه بگین احمد آقا بیان اینجا؟ باید حرف بزنم باهاشون.

موهایم را با حوله خشک می‌کرد، دستش متوقف شد. فقط سکوت کرد و باز دوباره آب موهایم را گرفت.  

_ لباس بپوش، موهاتم خشک کن. بیا یه لقمه غذا بخور.

قدم‌هایش انگار سنگین بود وقتی به سمت در رفت.

_ زنگ می‌زنم احمد. فقط هرچی نمی‌تونی به من بگی حداقل به اون بگو، من طاقت ندارم چیزیت بشه، یاسی!

نگاهم نکرد، پشت به من ایستاده بود، دستش به دستگیره...

یعنی چقدر باید مهربان باشی؟ چقدر باید غرورت را برای کسی بی‌خیال بشوی که مثل محراب این‌قدر مردانه دل یک زن را ببری؟ که نگرانش باشی؟  

_ محراب؟!

نگاهم کرد، با چشمانی غمگین، اما لبخند می‌زد.

_ جان محراب!

گونه‌هایم گل انداخت حتماً، اشک‌هایم نیامده پس رفتند.  

_ من چیزی نیست که نخوام به شما بگم، نمی‌خوام یه وقتی کاری کنید که براتون اتفاقی بیفته، به خدا من فقط شما رو دارم، یه‌چیزی بشه خدای نکرده.

دهان می‌بندم و صلوات می‌دهم، نفوس بد نزنم که دامن‌گیرم شود.

سر تکان داد، می‌دانم که حرفم را متوجه شد. مرد است، اگر بگویم چه چیزهایی شده، شاید طاقت نیاورد.

#پارت_۵۶۸وقتی از حمام بیرون آمدم از لباس‌هایش روی تخت گذاشته بود، یک حولهٔ تنپوش هم کنار درحمام آویز ...

#پارت_۵۷۰

خیلی خوابم سنگین نبود، شاید هم بود، آنقدر که تشخیص نمی‌دادم بیدارم یا خواب.

فکر می‌کردم به تمام لحظه‌هایی که یادم می‌آمد، وقتی در خانهٔ اژدر بودم... شاید چیزی بود که یادم رفته باشد...

اینکه او از داخل زندان این‌همه حرفش برو داشته باشد عجیب به‌نظر می‌رسید، آخر آدم خاصی نبود، قسی‌القلب چرا...

همان هم بقیه را می‌ترساند.

تیزی که دستش می‌گرفت، نگاه نمی‌کرد کجای طرف می‌زند، فقط می‌خواست طرف را زمین‌گیر کند.

نوچه‌های گرسنه‌تر از خودش زیاد داشت، اما باز نهایت در محل خودمان. ‌

آدم‌های دیروز صبح ولی فرق داشتند، ندیده بودمشان.

اژدر می‌دانست اعدامش حتمی‌ست، پس شهادت دادن یا ندادن من چه توفیری داشت؟ مگر...

می‌خواست انتقام بگیرد، نه فقط کشتن، ترساندن؟ یا هرچیزی که نمی‌دانم چیست.

هرچه بود میان دانسته‌هایم شاید چیزی جا مانده بود...

حلقه‌ٔ دست محراب دورم تنگ‌تر شد. بیدار بود، می‌فهمیدم، نفس‌هایش می‌گفت، اما ساکت.

سکوتش موهبتی بود برای فکرهایی که گاهی وقت بیداری و هوشیاری آنها میان دغدغه‌ها گم می‌شوند.

#محراب

سر به بالشتک صندلی تکیه می‌دهم.

منتظر یاسی نشسته‌ام، تا او را به کلانتری ببرم.

هزار بار با ترس اطراف را نگاه کرده بود. بماند که تا صبح چند بار بیدار شد و حضور من را چک کرد.

حتی از پنجره‌های خانهٔ سمیه بیرون را نگاه کرد.

سراغ آقاجانم رفت. قفل در را چک کرد و من در سکوت فقط نگاه کرده بودم، چه می‌توانستم کنم بعد از هر بار که برمی‌گشت کنارم، جز بوسیدن و نوازشش؟!

حتی حرف هم نمی‌زد، نگران بود و حق هم داشت.

تا در خانه‌مان آمده بودند و می‌دانستم کار اژدر است.

احمد هم تکذیب نکرد، قول داده بود که حواسش هست و نمی‌گذارد اتفاقی برای یاسی من بیفتد.

زن شجاع من که می‌دانستم برای خودش نمی‌ترسد، این را وقتی حاضر می‌شد برای آمدن به‌وضوح دیدم.

صبح زود بیدار شد، نماز خواند، فکرش انگار جایی بود.

به تخت برگشت و آغوش کوچکش را برایم باز کرد. یاسی برایم نماد آرامش است.#پارت_۵۷۱

گوشی‌ام زنگ خورد، درست وقتی که در پس چشمانم تصویر نوازش و لبخندهایش نقش گرفته بود. شماره‌ٔ احمد!

حسی مثل یک مار در تنم حرکت کرد؛ چندش‌آور و بد.  

_ جانم؟!
سرفه‌ای کرد، این خوب نبود. داشت فکر می‌کرد چه بگوید؟!
_ میای داخل؟!  

پیشانی‌ام را ماساژ دادم. خوب بود یا نه، نمی‌دانم.
_ یاسمن چرا نیومد؟!  

_ بیا داخل، یاسمن خانم حالش خوبه، نترس! باید مشورت کنیم.

از بین آدم‌ها و صداهای داد و بیداد و همهمه‌ها می‌گذرم. هرکسی در سالن است داستانی دارد که قطعاً خوب نیست.

یک‌راست به اتاق احمد می‌روم، سرباز جلوی در انگار می‌شناسدم، سؤالی نمی‌پرسد و مانع نمی‌شود.

پشت‌سرم در را می‌بندد و سروصدایی پشت در ایجاد می‌شود.

اولین کاری که می‌کنم دنبال یاسمن در اتاق کوچک احمد که می‌گردم‌.

تنها نیست، مردی هم‌سن‌وسال خودمان با لباس شخصی ایستاده و دست دراز می‌کند برای دست دادن.

_ یاسمن کجاست؟
نگرانش بودم، نکند اتفاقی افتاده...

_ حاج محراب معتمد، همسر یاسمن‌خانم! جناب سرهنگ دُرمنش، از واحد مواد مخدر. پروندهٔ مواد مخدر اژدر دست ایشون هست، محراب‌جان! تقریباً پرونده‌ها به هم مربوطه. دیشب که قرار گذاشتیم ایشون هم خواستن خودشون با خانمت مستقیم صحبت کنن، پروندهٔ مواد مخدر هنوز در مرحلهٔ جمع‌آوری مدارک هست.  

نشسته بودم.
مرد روبه‌رویم آدم خوبی به‌نظر می‌رسید.

کوتاه‌تر از من و احمد بود، عینکش را جابه‌جا کرد و لبخندی زد.

حرف‌های احمد میان فکرهای در هم من گم می‌شد. زیرلب فقط کلمات کوتاه و معمولی گفتم.

_ بله، خوشوقتم.

_ حاج آقا محراب! نمی‌دونم یاسمن‌خانم، همسرتون تا چه حد اطلاعات دربارهٔ اژدر و افرادش و بقیه مواردش بهتون دادن، اما به‌عنوان مطلع از خیلی چیزها، برای این پرونده‌ها مهم هستن.

#پارت_۵۷۰خیلی خوابم سنگین نبود، شاید هم بود، آنقدر که تشخیص نمی‌دادم بیدارم یا خواب.فکر می‌کردم به ت ...

#پارت_۵۷۲

یاسمن! نگاه احمد روی من خیره ماند. او من را خوب می‌شناخت، حتماً فهمیده بود کلافه‌ام.

_ یاسمن دربارهٔ گذشته‌ش حرفی نمی‌زنه، می‌دونم زندگی سختی داشته، این‌و تمام محله و هرکی خانوادهٔ اون‌ و اژدر رو می‌شناسن، می‌دونن. من بیشترش‌و نمی‌دونم، همسر من اونقدر زجر کشیده که نخوام دربارهٔ این چیزا ازش بپرسم.

این حقیقت بود. زن خوددار و توداری‌ست، نه اهل گله و شکایت، نه نفرین و بی‌تابی،

جز این‌مدت که ترس از آدم‌های گذشته‌اش زندگی‌مان را مختل کرد.
سر تکان داده بودند.  

_ درسته...  
حرفش را قطع کردم. باید او را می‌دیدم.  

_ یاسمن کجاست؟! می‌خوام ببینمش.
احمد از جایش بلند شد و آمد کنارم نشست. قصد آوردن او را نداشتند؟
_ نترس، بابا! تو اتاق کناری پیش یکی ازهمکارای خانم نشسته، حالش خوبه. استرس چی داری؟

من خواسته بودم همکاری کند، همان اول اول، خواسته بودم پایش باز شود به این ماجراها، کاش می‌گفتم سکوت کند.

دستش روی رانم نشست، رفیق سال‌های عمرم.

_ احمد! یاسمن زن قوی‌ایه، ولی همون‌قدرم حساسه، بذار ببینمش، بعد حرفامون‌و بزنیم.  

آرام خندید.  
_ پاگیر نشدی، نشدی، حالا دیگه حسابی زنجیرت کرده‌ها... پا شو بریم لیلی رو ببین.

با دیدن من آنچنان از جا بلند شد و به سمتم دوید که صندلی که رویش نشسته بود سرنگون شد.

سعی کردم جلوی حاضرین کمی خوددار باشم...

_ آقامحراب! خوش اومدین.

لبخندش با آن غم نگاهش همخوانی نداشت، اما حداقل می‌دانم، لبخند برای من است و غم...

_ حالت خوبه؟
نرسیده به من ایستاد. تنها نبودیم.

زن چادری کنارش انگار دستور گرفت، چون خیلی نماند و صدای بسته شدن در گفت که تنهاییم.  

_ انگار هزار ساله ندیدمتون.#پارت_۵۷۳

گونه‌اش سرخ شد، اما از جایش تکان نخورد.

اتاق جز یک میز کوچک و دو صندلی چیزی نداشت، سرد نبود اما ادم با ماندن در ان سردش می‌شد.  

_بیا بغلم.

مقاومتم شکست، کاری از دستم بر نمی‌امد، جز دلگرم کردنش.

نگاهش به گوشه‌ی سقف کشیده شد. یک دوربین بود.
_ به جهنم، زنمی، بیا ببینمت.

خودم بغلش کردم. تنم گرم شد، تازه فهمیدم، سردم بوده است، نه ان سرمای هوا، چیزی فراتر از جسم.

بدجور بهم گره خورده بودیم این مدت، یاسی خود من بود در قالب خودش و من او در این قالب.

_ حرف زدین؟ با اقا احمد و دوستشون؟
کمی عقب کشید، دلتنگ ارامش نگاهش بودم.

_ چی باید میگفتن؟ خودت بهم بگو. چرا نگهت داشتن؟ چی شده؟

به سمت صندلی رفت و ان را کنارم گذاشت.

_ بشینین، خسته میشین... دیشب اصلا نخوابیدین.

گوشه‌ی چادرش را مچاله کرده بود، چروکش نشان می‌داد، یاسی لحظه های سختی داشته.

_ تو نخوابی من بخوابم؟ بگو قراره چی بشنوم.

دلم بی قرار بود، صدای فشار خون را در رگهایم انگار میشنیدم، جایی کنار شقیقه هایم.

دست کوچک و ظریفش انگشتانم را گرفت، کشید به سمت صندلی.

هنوز هم صدایش خش داشت از سرمایی که خورده بود.

_ چیزی نیست، نگران نشیدا، خیره حتما...

نشستم، روبرویم ایستاد و من سر بالا گرفتم تا بهتر ببینمش.

پیراهن قرمز و گلدار قشنگش معلوم بود، با ان چادر قجری فقط یک روبنده کم داشت.  

_ من خیلی می‌ترسم، به پلیسام گفتم، خودم مهم نیستم...

دلم ریخت، دنیای بدون یاسمن؟!  

_ برای من مهمه، تو برام مهمی یاسی، فقط زن و شوهری نیست، دلم بد مدلی گیرته، اینجور نگو که مهم نیستی.

با تشر گفتم، اما خندید. ملیح و ارام.  

_ باشه، چشم. همونقدر که من براتون مهمم هزاربرابرشو بذارید برای خودتون برای من، حاج بابا هم همینطور... ولی، اگر قبل از اینا بود مطمئن باشین اصلا اینجا نبودم، می‌گفتم به من چه، مگه وقت بدبختی کسی بهم کمک کرد؟!

#پارت_۵۷۲یاسمن! نگاه احمد روی من خیره ماند. او من را خوب می‌شناخت، حتماً فهمیده بود کلافه‌ام._ یاسمن ...

#پارت_۵۷۴

لبخندش خجالت همراه می‌کشید. سرانگشتش روی چانه و ته ریشم لغزید، می‌خواست قانعم کند،

می‌دانستم می‌خواهد چیزی بخواهد که من نمی‌خواهم.
_بقیش یاسی!

لب پایینش را گاز گرفت و باز هم صورتش غمگین بود.

_ باشه خب، بذارید اول نرمتون کنم که عصبانی نشین تهش...

خنده ام گرفت از صداقتش، روش خودش را داشت برای اقناع.

_ نمیشم، بگو.

_ قول بدین، هر چی که خودتون من و شیر کردین، یادتونه؟ سر اون بنده‌ی خدا پلیسه؟ اخم وتخم کردین، یه عالمه شعارم دادین که فلان و اینا.

داشت شیطنت می‌کرد؟  
_ حرفت و بزن نیم وجبی، بد جاییه، صدامونم بشنون خوب نیست.

_ باشه، من دیشب خیلی فکر کردم، به احمد اقا و دوستشونم گفتم، همه‌ی اینا از گور اژدر بلند میشه، ولی خب چه من باشم یا نه اون از خدا بی‌خبر میره بالای دار، ولی اژدر وجدانی ادم مالی نبود که اینقدر گنده باشه.

فقط ادبیات حرف زدنش کافی بود برای سربه سرش گذاشتن. اما انگار در حال خودش داشت حرف می‌زد.

چند ضربه به در خورد، چادرش را بست و سکوت کرد.  
_ با اجازه.

احمد بود که داخل شد و با باز شدن در سر و صدای بیرون بیشتر می امد.
_ دیدی خانمت حالش خوبه؟

اما این چیزی نبود که میخواستم بشنوم، حرف یاسی نیمه مانده بود.

_ احمد! قراره چی بگین که این همه اسمون ریسمون داره؟!

از روی صندلی بلند شدم و دست دور شانه‌ی یاسی گرداندم. نگاه احمد به من و یاسی ماند.

_ خانومت فکر میکنه چیزایی هست که میدونه اما یادش نیست، ضمن اینکه، سرهنگ یه سری عکس نشونشون داد که یاسمن خانم، براش اشنا بود و مطمئنه اونا رو دیده، یا می‌شناسه، برای همین فکر کردیم باید تو موقعیت اصلی باشه تا شاید یادش بیاد چیا دیده یا شنیده از اژدر یا آدمایی که میومدن و اینکه یه چند وقتی یاسمن خانم پاکت یا وسایلی رو با خودش برای چندتا ادرس می‌برده که میگن توی خونه جایی اونا رو کشیده که باید ببینه تا یادش بیاد.#پارت_۵۷۶

_ می‌خواد برگرده به اون خونه؟  

خلاصهٔ حرف‌هایش این بود؟! می‌خواست به خانهٔ اژدر برود؟

چرا این‌همه مقدمه؟!

یاسی سر پایین انداخته بود. در باز شد و سرهنگ درمنش داخل آمد.

_ برای چند روز، با دوتا از نیروهای ما، دوتا خانم.  

_ نه!

از دهانم بی‌مقدمه خارج شد.  

_ آقا؟!

برگشتن به آن خانه یکی از چیزهایی بود که هیچ‌وقت نمی‌خواستم زنم انجام دهد.

_ یاسمن! نمی‌خوام بری تو اون خونه، نهایت می‌تونی بری برای چند دقیقه یا یک ساعت، اما اینکه اونجا بمونی چند روز اصلاً. نمی‌تونم تحمل کنم.

منطقی نبود در احساس و فکرم، این‌مدت تمام تلاشم را کرده بودم فاصله بیندازم، بین او و آن گذشته، حتی خودم هم فکر نمی‌کردم به آنچه به او گذشته بود.

حالا که با هم یکی شده بودیم و می‌دانستم چقدر دوستش دارم، اینکه تن ظریفش سال‌ها چه رنجی تحمل کرده، اینکه اژدر سال‌ها به روح و جسمش تجاوز کرده...

چگونه راضی شوم برود آنجا؟

برود که یادش بیاید چه لحظه‌هایی را گذرانده.

_ چه فرقی داره، محراب؟! چه یک ساعت چه چند روز؟

نمی‌فهمیدند! آنها که صدای ناله‌ها و کابوس‌های شبانه‌ٔ زن من را نمی‌شنیدند، آنها که التماس‌هایش را در خواب ندیده بودند.

حتی به خود یاسی هم نگفته بودم، که ترسش در خواب بیشتر شود.

آنها که شاهد ساعت‌ها سکوتش نبودند.

آنها که قرار نبود حرف‌هایشان را بالا و پایین کنند که نکند اشک داخل چشمانش جمع شود.

به خودم قول داده بودم نگذارم هیچ‌وقت مثل آخرین باری که دعوایش کردم و گوشهٔ زیرزمین گریه می‌کرد آزارش بدهم.  

دست دور شانه‌اش محکم کردم. از جا پرید، ترسیده بود از صدای بلند من؟!

_ برای من فرق داره. حاضرم ببرم روانشناس، هیپنوتیزم کنه، هرچیزی که یادش بیاد، ولی...

#پارت_۵۷۴لبخندش خجالت همراه می‌کشید. سرانگشتش روی چانه و ته ریشم لغزید، می‌خواست قانعم کند،می‌دانستم ...

#پارت_۵۷۷

_ محراب! سختش نکن.

دوره‌ام کرده بودند؟! یاسی بالاخره سر بالا آورد.
 
_ شما بگی نرو، هیچ کاری نمی‌کنم، ناراحت نباشین.

بازویم را آرام فشرده بود.

لبخندش بی هیچ دلخوری بود، این زن جادوگر بود حتماً، وگرنه چگونه با چند کلمه من را می‌توانست آرام کند؟
 
_ خیلی شبا تو خواب کابوس می‌بینی، التماس می‌کنی که اژدر اذیتت نکنه، به جهان التماس می‌کنی، گریه می‌کنی، فقط چند‌وقته آروم شدی. من فقط گفتم درباره‌ٔ پلیسی که گشته شد اطلاعات بده، یاسی! من نمی‌خوام درگیر این کار بشی، نمی‌خوام بازم به‌هم بریزی.

کلافه روی صندلی ولو شدم.

می‌دانستم بدون رضایت نمی‌گذارند از آن در خارج شوم.

کار پلیس که شوخی بردار نبود؛ چه با رضایت من چه بی‌رضایت.

_ احمد آقا، آقای سرهنگ! نباید فکر شما رو مشغول می‌کردم، شاید من خیالات دارم و چیزی نیست...

نگاه بین احمد و همکارش کلافه‌تر از حال من بود.  

_ آقای معتمد! بذارید یه مثال دم‌دستی بزنم براتون؛ کتی که تن شماست، همین‌جوری نبوده از اول، از الیافه، نخ حالا یا پلاستیک یا هر الیافی، بعد پارچه شده و هزارتا آدم بودن تا شده کتی که تن شماست... این پرونده از یه دکمه شروع شد، ما فکر نمی‌کردیم کتی که این دکمه بهش وصل بوده اهمیتی داشته باشه، اما فکر کنین این کت معمولی نبود، می‌خوام بگم یه دکمهٔ ساده به ما کتی داد که روش لکه‌های خون بود، نشون از یه جنایت، اون لکهٔ خون مال آدم مهمیه که مفقود شده، بعد می‌رسیم به کسایی که تو مفقودی دست داشتن، بعد می‌بینی اون آدم رفته بود برای یک کار معمولی، ولی اون کار معمولی یه سرنخ از هزار کار غیرمعمول بوده، از مواد مخدر گرفته تا دزدی دخترها و پسرها و بچه‌ها، سر کلاف رو که می‌گیری هی می‌ری و می‌بینی آدمای زیادی قربانی داره...

نگاهم روی دکمهٔ سرآستین کتم متوقف شد، یک دکمه...#پارت_۵۷۸

_ خانم شما یه شب که اژدر مست بوده، برای ترسوندنشون از جسدی می‌گه که داخل زیرزمین دفن شده، داخل دستشویی، همسرتون فراموش می‌کنه تا روزی که توی بازار بهشون حمله می‌شه. فکر نمی‌کردن اصلاً آدم مهمی توی این ماجرا باشن، نهایت یه انتقام، ولی حالا می‌دونیم بحث فقط انتقام نیست، دختربچه‌ای که به اژدر بابت بدهی داده شده یه شاهده، تمام اتفاقات رو دیده، شنیده، خواسته یا نخواسته تو ناخودآگاهش ضبط شده، خب؟!

لعنت به من که آن روز با او جنجال کرده بودم که حق نداری خون آن فرد را پایمال کنی و امروز!

دست یاسی روی شانه‌ام آمد؛ می‌توانست برود، به حکم قانون، به اختیار خودش...

_ چرا می‌خوای برای خودت عذاب درست کنی؟

خطاب به او که لب‌های سرخش را یک‌ریز می‌جوید گفتم.

سردی دستانش را نیاز نبود لمس کنم، از روی رنگ پریده‌اش معلوم بود.

مردمک چشمانش برق می‌زد، اشک داخل آنها با مقاومت مانده بود.

_ چون می‌ترسم، آقامحراب! چون نمی‌خوام خانواده‌م‌و از دست بدم، این کارا زیر سر اژدر تنها نیست، می‌دونم برای یکی خطر دارم...

نگاهم به احمد افتاد و سرهنگ، هردو سر تکان دادند‌. شاید یاسی بزرگش کرده بود، شاید...

_ چرا تا حالا نبود؟!

_ چون ما داشتیم درجا می‌زدیم، وقتی خونهٔ حاجی داغون شد، فکر کردیم دزدیه، ماجرای لباس‌زیر یادته؟

ابرو درهم گره کردم. یاسی نمی‌دانست. احمد حرفش را قطع کرد، منظورم را گرفته بود...

_ لباس‌زیر؟

یاسی سؤال کرد و من نفس حبس کردم.

_ مربوط به چیز دیگه‌ای هست، یاسمن‌خانم! اما موضوع خونه ما رو متوجه کرد که اژدر توی زندان رابط داره. ماجرا ترسوندن بود، چیزی‌که ما فکر می‌کردیم، اما خیلی هم ساده نبود وقتی که سرهنگ درمنش گفتن هم‌زمان به قسمتی از پرونده رسیدن که یه قسمتش این اتفاقات هست؛ مواد مخدر، قاچاق انسان، خرید و فروش آدم‌ها و… و… و...

#پارت_۵۷۷_ محراب! سختش نکن.دوره‌ام کرده بودند؟! یاسی بالاخره سر بالا آورد. _ شما بگی نرو، هیچ کاری ن ...

#پارت_۵۷۹

به صندلی تکیه دادم.

به‌قول یاسی من با آن خانواده‌ای که داشتم چه می‌دانستم چه چیزهایی در کوچه پس کوچه‌های این شهر چه می‌گذرد؟

می‌دانم تمامی نخواهد داشت.

_ به یاسمن صدمه نمی‌رسه! مطلقاً هیچی، احمد! یه قطره خون از دماغش نمیاد! قول بدین، هیچ خطری، هیچی.  

لبخند پیروزی بود روی لب‌هایشان. به یاسمن که نگاه کردم لبخندی نبود.

زن‌ها موجودات عجیبی هستند، انگار متعلق به دنیایی هستند ورای انسانیت، به وقتش می‌شوند موم، نرم، به وقتش می‌شوند عسل، شیرین!

به وقتش که بشود، شجاعت با آنها معنی پیدا می‌کند حتی اگر در وحشت و ترس دست‌وپا بزنند.  

_قول می‌دیم، خطری نیست.

سرهنگ و احمد با هم گفتند.  

_ یه شرط دارم...

_ چه شرطی؟!

سرهنگ درمنش تن از در جدا کرد.  

_ منم باید با یاسی باشم... حتی فکرشم نکنین بذارم تنها بره تو اون خونه.

انگشت اشاره‌ام را به سمتشان تکان دادم، یعنی کوتاه نمی‌آیم.  

_ همکارامون هستن، محراب! بچه نشو...

ایستادم. دستان کوچک یخ‌زده‌اش را محکم گرفتم. ریسک نمی‌کردم.

_ احمد! تا حالا دیدی کسی زندگیش‌و تمام و کمال بسپاره به دیگران؟ مزاحمشون نمی‌شم.

...................
یاسمن
روزهای پراسترس کم نداشته‌ام، روزهای سخت هم.

گاهی حس می‌کنم هفتاد سال دارم. بیشتر از سنم دیده‌ام، رنج کشیده‌ام.

اگر بخواهم حساب‌کتاب کنم، من فقط یک سال است زندگی کرده‌ام، قبل از آن!

هفتاد سال را در طول ۲۰ سال طی کردم.  
_ تو کار انجام‌شده موندین!  

سر حرف را باز کردم، از سکوت بینمان می‌ترسیدم‌. اگر حرف می‌زد می‌فهمیدم چه در سر دارد.  

به‌سمت خیابان نزدیک کوچه پیچید، خانهٔ قدیمی. خواسته بود که با من بیاید؛ فقط با این شرط پذیرفته بود.

_ دارم فکر می‌کنم به اینکه چرا تشویقت کردم اون روز حرف بزنی.#پارت_۵۸۰

لحنش سرزنش داشت، اما انگار خودش را هدف گرفته بود.

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی چنین حرفی بزند. متعجب نگاهش کردم.

شقیقه‌اش را می‌مالید، سردرد داشت؟  
_ یعنی کار بدی دارم می‌کنم؟

از کنار مغازه‌اش رد شدیم، فقط کمی آن‌طرف‌تر پارک کرد.  

_ بحث کار بد و خوب نیست، یاسی! من فکر نمی‌کردم این‌جور بشه، حتی فکر نمی‌کردم یه روز بگم اگه یاسی نباشه یه روز چی؟ الان وحشت دارم بری و یادت بیاد. برای اونایی که نمی‌خوان تو یادت بیاد کشتنت راحته، اونا به هیچی‌شون نیست، حتی پلیسا، ولی من چی؟ ما چی؟ دارم دودستی می‌ندازمت تو آتیش، منتظر معجزه‌م که برات گلستان بشه... ولی نمی‌شه، می‌سوزی، می‌سوزم... دیروز تا مرز سکته رفتم، هنوز قلبم درد می‌کنه...

او حرف می‌زد و سهم من قند آب شدن بود در دلم.

محراب حاج‌اکبر دربارهٔ من و سهمم از قلبش حرف می‌زند.

_ یادتونه یه روز پی پیغام طوبی‌خانم اومدم در همین مغازه‌تون؟ برای گوشت که قرار بود مجانی بدین؟ اژدر رسید؟ کتکش زدین؟  

با دهان باز نگاهم کرد. یادش بود، می‌دانم.

کسی دختر یاسر را با آن سر و وضع مندرس و افتضاح مگر می‌شود فراموش کند؟  

_ کاش می‌کشتمش، یاسی!  

دست مردانه‌اش را بین دستانم گرفتم.

آن زمان حتی خواب نمی‌دیدم که روزی همین کنار، حاج‌محراب به من بگوید که از نبودنم وحشت دارد.  

_ قرار نبود بکشینش، قرار بود فقط بزنیدش، که بعدش تلافی کنه سر من، بعد بچه‌ش رو بندازم، بعد تو اون خراب‌شده‌ش از درد زوزه بکشم، که بهش فشار بیاد پاشه بره سراغ یکی دیگه، بعد مهرش به دل اژدر بیاد و من‌و طلاق بده.
نگاهش روی صورت و چشمانم گشت، دنبال چیزی بود انگار.

_ فکر نکنم کسی اندازهٔ تو بتونه راحت من‌و قانع کنه که همه‌چی انگار پشت‌سرهمه... تو عمرم چیزایی که به من مربوط بوده رو به کسی نسپردم، یاسی! حتی سرنوشت، این‌بار همه‌چی رو می‌سپارم بهت. فقط یه کاری کن وقتی ۹۰ سالمون شد به این روزا به چشم یه تجربه نگاه کنیم.

#پارت_۵۷۹به صندلی تکیه دادم.به‌قول یاسی من با آن خانواده‌ای که داشتم چه می‌دانستم چه چیزهایی در کوچه ...

#پارت_۵۸۱

خانه پلمپ شده بود.
گفته بودند بی‌سروصدا باید بروم.

پلیس‌ها خودشان می‌رفتند...
اینکه آنها بودند قوت قلب بود.

نمی‌دانستم باید دنبال چه‌چیز باشم.

مأمورین حتماً خانه را زیر و رو کرده بودند.

عکس‌هایی از تمام خانه را نشانم دادند.

حتی خانهٔ نیم‌ویرانهٔ بغل‌دستی را هم گشته بودند.

یکی‌دو دست لباس گرم داخل یک ساک‌دستی گذاشتم.

محراب داخل پذیرایی قدم می‌زد.

به حاج‌بابا و بقیه گفته بود باید یاسمن را جای امنی ببرم.  

_ من لباس تنم می‌کنم چیزی نیار، مگه چند وقت قراره بمونی؟ یه دست تنت کن بریم. تا آخرشب خونهٔ حاج‌بابا می‌مونیم، همهٔ وسایل شکسته رو تمیز کردن.

وقتی که زمین می‌خوری شاید تا نیم‌ساعت بعد هم نفهمی چه بلایی سرت آمده،

تنت گرم است، اما بعدش بیچاره می‌شوی از درد. می‌گویند تن گرم است نمی‌فهمی، حالا شده حکایت من.

داخل کلانتری و راه، شیر بودم و حالا...
_ بگم غلط کردم به نظرتون بی‌خیال می‌شن؟ادامه #پارت_۵۸۱


کم مانده بود گریه‌ام بگیرد. اول نفهمید منظورم چیست، اما بعد...

_ الان چیزم بخوری فایده نداره. مرد باش، سر حرفت بمون.

چه دردسری ساخته بودم برای خودمان.
_ مرد که نیستم، پس نمونم نمی‌گن نامرد. غلط کردن واسه این وقتاست.

خندید و به چهارچوب یک‌وری تکیه داد.
_ یه طور بامزه‌ای می‌شی وقتی به غلط کردن می‌افتی.

از من تعریف کرده بود؟!  

_ می‌گم نمی‌خواین یه حرکتی بزنین قبل رفتن؟ چه عجله‌ایه؟ اونجا بریم شصت‌تا چشم هست.

به چیزی نیاز داشتم برای فرار از افکارم، وقت گذراندن با محراب بهترین بود.  

بلند خندید و دست به تسلیم بلند کرد.
_ به من دست‌درازی نکن فقط، هرچی تو بگی.

اخم کردم. انگار تمام انرژی‌ام کشیده شده بود. اضطراب و دل‌نگرانی، نداشتن نوازش‌های محراب هم سخت‌ترش می‌کرد.

_ وجدانی چه‌جور می‌تونی بهش فکر کنی، یاسی؟

آمد و کنارم نشست. وقتی این‌قدر بی‌حوصله و کلافه‌ام، حتی حال شرمزدگی را هم ندارم.  

_ چند وقته مریضم، همه‌شم دورمون شلوغ بوده، خب منم آدمم، شوهرم‌و می‌خوام. اصلاً می‌دونین چیه، منم دیگه حسش‌و ندارم.

#پارت_۵۸۱خانه پلمپ شده بود.گفته بودند بی‌سروصدا باید بروم.پلیس‌ها خودشان می‌رفتند...اینکه آنها بودند ...

ادامه #پارت_۵۸۱


کم مانده بود گریه‌ام بگیرد. اول نفهمید منظورم چیست، اما بعد...

_ الان چیزم بخوری فایده نداره. مرد باش، سر حرفت بمون.

چه دردسری ساخته بودم برای خودمان.
_ مرد که نیستم، پس نمونم نمی‌گن نامرد. غلط کردن واسه این وقتاست.

خندید و به چهارچوب یک‌وری تکیه داد.
_ یه طور بامزه‌ای می‌شی وقتی به غلط کردن می‌افتی.

از من تعریف کرده بود؟!  

_ می‌گم نمی‌خواین یه حرکتی بزنین قبل رفتن؟ چه عجله‌ایه؟ اونجا بریم شصت‌تا چشم هست.

به چیزی نیاز داشتم برای فرار از افکارم، وقت گذراندن با محراب بهترین بود.  

بلند خندید و دست به تسلیم بلند کرد.
_ به من دست‌درازی نکن فقط، هرچی تو بگی.

اخم کردم. انگار تمام انرژی‌ام کشیده شده بود. اضطراب و دل‌نگرانی، نداشتن نوازش‌های محراب هم سخت‌ترش می‌کرد.

_ وجدانی چه‌جور می‌تونی بهش فکر کنی، یاسی؟

آمد و کنارم نشست. وقتی این‌قدر بی‌حوصله و کلافه‌ام، حتی حال شرمزدگی را هم ندارم.  

_ چند وقته مریضم، همه‌شم دورمون شلوغ بوده، خب منم آدمم، شوهرم‌و می‌خوام. اصلاً می‌دونین چیه، منم دیگه حسش‌و ندارم.#پارت_۵۸۲



میان تاریکی اتاق، تن با ملحفه می‌پوشانیم.

رابطه فقط یک نیاز جسمی نبود، انگار هر بار نیاز داریم جز خودمان و عشق ورزیدن، بقیهٔ دنیا را فراموش کنیم.

می‌خواهم به جایی دوباره پا بگذارم که معنای جهنم را برایم دارد، جایی که روحم خرد شده، له شده.

می‌خواهم این‌بار با یکی از مأموران بهشت برم، با مردی که کنارش زنده بودن را تجربه می‌کنم.

_ بهتری؟!

تن روی تن برهنه‌اش می‌کشم، سر روی موهای سینه‌اش.

دست دور گردنش می‌اندازم و باز تنمان را می‌پوشاند، با بازوهایش.

صدای کوبش قلبش مثل لالایی‌ست که هیچ‌وقت نشندیده‌ام، اما می‌خواستم روزی برای طوبای‌ خودم بخوانم و چقدر دور به‌نظر می‌رسد آن روزها و چقدر تصور داشتن یک فرزند بی‌اهمیت جلوه می‌کند، شاید هم فرصتش را نداشتیم برای غصه خوردن یا فکر کردن.

_ دوستتون دارم.

زیر چانه‌اش نجوا می‌کنم.

در تاریکی هم لبخندش را حس می‌کنم.

امنیت فقط کنار اوست، مهم نیست کجا باشم، مهم این است که او امن‌ترین آدم برای من است.

_ دیگه چی؟ این که وظیفه‌ته، خوشگله!

ادامه #پارت_۵۸۱کم مانده بود گریه‌ام بگیرد. اول نفهمید منظورم چیست، اما بعد..._ الان چیزم بخوری فایده ...

#پارت_۵۸۲


من را بالاتر می‌کشد، درست کنار صورتش.
ته‌ریشش روی پوست صورتم کشیده می‌شود.


جای همان ماه‌گرفتگی را می‌بوسد.

_ بیشتر از وظیفه‌م دوستتون دارم، خیلی‌خیلی بیشتر.

نفس‌های گرمش کنار گوشم می‌نشیند.

مخمور خواب می‌شوم.

کاش تا ابد طول می‌کشید این چسب هم بودن، اما می‌دانم که نمی‌شود.

_ فکر کنم روزای سختی در پیش داریم، یاسی! قوی باش، خب؟!

..................


کوچه‌های قدیمی و تو در تو، بهترین جا برای آدم‌هایی مثل اژدر و پدرم بود.

ماشین داخلشان نمی‌شد، همیشه شلوغ و پر از آدم‌ها،

حتی موتور هم باید خیلی وارد می‌بود که از بین چاله‌چوله‌ها رد بشود.

کوچه‌هایی با آسفالت‌های کنده‌شده، گل‌ولای و جوی‌های کثیف.

قبل‌تر خانه‌ها کلنگی بودند.

شب‌ها شاید یک تیرک چوبی برق کوچه‌ای داشت.#پارت_۵۸۳



خانه‌ها چراغ‌های سردری داشتند که هیچ‌وقت روشن نمی‌شد، مگر کسی زنگ‌های بلبلی در را می‌زد،

که آن‌هم اکثراً خراب بود و ختم می‌شد به لگد زدن و با سنگ کوبیده شدن به درهای آهنی رنگ و رو رفته که شاید چند سالی یک بار رنگ به خود می‌دیدند.

فقط گاهی سکوت شب بود که آرامشی به محل می‌داد، بیشتر اوقات صدای داد و بی‌داد بچه‌ها و زن‌های کوچه که یا دعوایشان بود یا جلوی در حیاط‌ها بساط پهن می‌کردند، برای غیبت و سبزی پاک کردن.

کمی که شهر و محله‌ها رونق گرفتند، آپارتمان‌ها پولشان چربید به آن خانه‌های کوچک و نم‌زده و تو در تو.  

و حالا هرچند مثل چند محله بالاتر نه، اما باز بهتر بود اوضاع کوچه‌ها، حداقل آن جوی‌های کثیف بچگی‌ام نبود،

آن بوی ادرار از تشک‌های آویزان‌شده در حیاط‌ها یا دستشویی کردن بچه‌ها کنار دیوار؛ آن بچه‌ها بزرگ شده و آن زن‌ها پیر.

دستش را دور شانه محکم کرده بود.

من چادر مشکی داشتم و او هم سر تا پا سیاه پوشیده بود.

نمی‌خواستند کسی متوجه شود در این نیمه‌شب ما به خانهٔ اژدر می‌رویم.  

هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم پایم سست‌تر می‌شد و گوشم تیزتر.

صدای بادی که در کوچه می‌وزید، بیشتر ترس به دلم می‌انداخت.

یاد آن اتاق خرابه‌ای که اژدر داده بود، شب‌ها و زوزهٔ باد و سرمایی که از لای در چوبی و کهنه داخل می‌شد می‌افتادم.

باد در این کوچه‌ها بیشتر می‌پیچید.

گاهی شبیه گردباد می‌شد، راه درروی کمی بود و همان یک وزش خودش صدای ترسناکی می‌داد.

انگار خانه‌ها خالی بودند.

#پارت_۵۸۲من را بالاتر می‌کشد، درست کنار صورتش.ته‌ریشش روی پوست صورتم کشیده می‌شود.جای همان ماه‌گرفتگ ...

#پارت_۵۸۳


یک خانهٔ کناری را که می‌دانستم سه سالی می‌شد پیرزن بد‌عنق و کثیفی که داخلش بود، با آن زبان تلخ و فحش‌های رکیکی که به بچه‌ها و در و همسایه می‌داد، مرده بود.

گاهی سطل آب‌ داغ می‌ریخت روی بچه‌ها و یا کسانی که دم درش می‌آمدند، از پنجرهٔ بالایی خرپشته.

فقط نمی‌دانم چرا هیچ‌وقت روی دار و دستهٔ اژدر نمی‌ریخت، شاید می‌ترسید.

خانهٔ کناری هم مال مادر اصغردراز بود.

بیچاره مریض بود، هی قد می‌کشید، صورتش هم هی درازتر می‌شد و دندان‌هایش بیرون‌زده‌تر.

عقب‌مانده بود.

می‌آمد بیرون که بازی کند، بچه‌ها اذیتش می‌کردند.


مادرش زن مرموزی بود، پدر نداشت، یا داشت و ولشان کرده بود.

گاهی اصغر را می‌زد.
بچه گریه‌های دردناکی داشت.

می‌آمد روی پشت‌بام تا مثلاً فرار کند از دست مادرش.

به بهانه‌های مختلف می‌رفتم روی پشت‌بام خانهٔ اژدر.

دیوار کشیده بود، اما قد اصغر بلند بود، می‌آمد و از همانجا با لکنت و سختی برایم تعریف می‌کرد.

عموماً من هم کتک خورده بودم، با هم گریه می‌کردیم.

من اگر از طوبی‌خانم یا جمیله چیزی می‌گرفتم؛ شکلاتی، آجیلی، چیزی، به او هم می‌دادم.

یک شب اصغر خوابید و دیگر بیدار نشد.

از ضجه‌های مادرش فهمیدم که دیگر اصغر هم نمی‌آید پشت‌بام تا بعد از گریه آن تنقلات کم را که به دستش برسانم، نیشش تا بناگوش باز شود و بخندد.#پارت_۵۸۴


تنها کسی که اژدر کاری نداشت با او حرف بزنم همین اصغر بود.

به در خانهٔ قدیمی که از آن آمده بودم می‌رسیدیم و انگشتان محراب محکم‌تر بازویم را گرفت، گاهی نوازش‌وار تکانش می‌داد.

ساکت بودیم، هرکدام در یک فکر، و حاضر بودم قسم بخورم که افکار من وحشت‌زده‌تر بود.

این قسمت کوچه هنوز ساختمان‌ها دوطبقه یا دو و نیم طبقه بودند، با نماهای سیمانی.  

_ خوبی، یاسی؟

خوب یک کلمهٔ کلی بود، اگر ترس و مرور و خاطرات را کنار می‌گذاشتم، می‌شد گفت خوب بودم.

_ بله، سردمه فقط.

_ گفتن چند ضربه بزنیم؟  

آرام و پچ‌پچ‌وار حرف می‌‌زدیم.

_ یکی.

تقهٔ کوچکی به در زد. هوا سرد بود، اما نه آنقدر که من لرز به تن داشتم.

نگاهم کشیده شد به خانهٔ خرابه‌ٔ چند در آن‌ورتر.

صدای ایرانت‌های شکسته که با کوچکترین بادی تکان می‌خورد، آشغال‌دانی محل بود زمانی.

_ چیه؟
 
محراب هم سر کج کرد به آن قسمت نگاه کند.

_ خونهٔ زعفر جنی؟

در باز شد و یک مأمور زن دم در آمد.

سلام کردیم و اشاره کرد داخل شویم.

#پارت_۵۸۳یک خانهٔ کناری را که می‌دانستم سه سالی می‌شد پیرزن بد‌عنق و کثیفی که داخلش بود، با آن زبان ...

#پارت_۵۸۵

اولین قدم را روی پلهٔ درگاهی گذاشتم.

چشم‌بسته هم می‌توانستم قدم‌به‌قدم طی کنم، چه برسد به تاریکی آن خانه.
_ موزاییک لقه، نیفتین.

می‌خواستم بگویم می‌دانم، اما دندان‌لرزه‌ام نمی‌گذاشت؛ از سرما نبود، از حسی بود که این خانه داشت.

پلهٔ پادری سه موزاییک داشت، یکی‌شان که طرحش فرق می‌کرد، همان لق بود،

نه‌که اتفاقی باشد، گذاشته بودند اگر کسی از در آمد و نمی‌شناخت، بیفتد. به عقل جن هم نمی‌رسید.

_ می‌دونم، دزدگیره.
حتی چند تا از کاشی‌های حیاط هم لق بود.

شب اگر می‌شد یا سکوت، پا رویشان می‌رفت، صدا می‌کردند، مثل همان‌که رفت زیر پای محراب.

دستم را گرفته بود. می‌دانم که این خانه برایش شبیه یک مکان عجیب بود.

زن همراهمان، شاید ۳۵ساله بود؛ قد بلند و صورتی لاغر داشت، چادر و لباس فرم.

لبخندی روی لبش بود که به‌ندرت می‌شد روی لب‌های زن‌های نظامی آن را دید، حداقل وقت کار.

ابروهایش مرتب و صورتش قشنگ و مهربان نشان می‌داد.

ابروهایش بالا پرید و نگاهش در نیمه‌تاریکی حیاط به موزاییک کشیده شد.

دو خانه آن‌طرف‌تر تنها تیر چراغ‌ برق کل کوچه بود. چیزی در خاطرم آمد، تیر برق!

چند سال پیش عوضش کردند. نمی‌دانم چه بود بین حرف‌هایشان، اژدر و نوچه‌هایش را می‌گویم.

_ بریم داخل، بهتره.
رشتهٔ افکارم برید.

حیاط خیلی بزرگ نبود، شاید قبلاً بود، اما می‌دانم اتاقک‌های کوچک داخل‌حیاط بعداً اضافه شد، شاید سه یا چهار متر.

اینکه کاربردشان چه بود؟ نمی‌دانم. اما زمانی که من آمدم، یکی‌شان شد اتاق من، یکی هم شده بود حمام، یکی دستشویی.

زیرزمین هم بود، روبه‌روی در حیاط، آجرهای قدیمی که یک طاق داشت بالای ورودی، شبیه به مال خانهٔ حاج‌بابا، اما خیلی کوچک‌تر.

من از زیرزمین می‌ترسیدم، به‌ندرت می‌رفتم داخلش، تاریک بود و انگار پر از موش و سوسک.

صدا می‌آمد، اژدر می‌گفت جن دارد، یکی‌دو سالی که در آن اتاق پایین بودم، خیلی از شب‌ها صدا می‌آمد؛ شبیه گریه، گاهی جیغ، گاهی...

نمی‌دانم، هرچه بود از آن متنفر بودم.#پارت_۵۸۶

بعدتر که رفت‌وآمدهای اژدر بیشتر شد، من را برد اتاق بالایی، تقریباً مشرف به اتاق قبلی و پنجره‌اش کامل به حیاط دید داشت و اتاق اژدر بالای زیرزمین.

پلهٔ ورودی هم کنار این طاقی زیرزمین قرار داشت، خیلی پهن نبود، اوایل موزاییک، بعداً برش داشت و کرد آهنی.

_ اذیت می‌شی؟
حضورش را فراموش کرده بودم.

انگار از خواب پریدم. یک لحظه فکر کردم او اینجا چکار می‌کند؟!  
_ خوبم.

زن همراهمان از پله‌ها بالا رفت. قیژ… صدای نردهٔ شل آمد، خنده‌ام گرفت.

_ تمام این صداها دزدگیرن.
آرام گفتم و محراب فقط دستم را فشار داد. او حال بدتری داشت.

_ دستتون‌و از اون یکی نرده بگیرین.
جلوتر رفتم.

روی پاگرد، زن ایستاد، من پی‌اش رفتم و محراب هم پشت‌سرم.  

در آلومینیوم ورودی کمی تاب داشت. ضربان قلبم بالا رفت. نگاهم به آن قسمت گودشده افتاد.

یک‌بار با ضرب پرتم کرد، سرم به شیشه و کتفم به پایین در خورد.

جایش هنوز روی در، به یادگار، دهن‌کجی می‌کرد.  

بالاخره به داخل راهرو پا گذاشتم.

محال بود کسی بی‌سروصدا می‌توانست تا این مرحله بیاید و پا روی کنار دری لاکی قرمزرنگ بگذارد.  

_ یاسمن‌خانم! بیاید تو.  
نتوانستم! نیم‌قدم عقب رفتم.

معده‌ام آشوب شد از آن بوی همیشگی خانه؛ یک بوی خاص، بوی اژدر… عق زدم.

به محراب پشت‌سرم خوردم.  
_ یاسی‌جان! چی شدی؟ بیا بریم...

در اتاق اژدر باز بود. نفس حبس کردم. بی‌اختیار به‌سمت محراب چرخیده و صورت روی سینه‌اش چسباندم.

_ از اینجا متنفرم...

کتش را درآورد و روی شانه‌ام انداخت و دست دورم پیچید. صدای پچ‌پچ آمد.

_ چراغا رو روشن کنین، نمی‌تونم بیام.  
محتوای معده‌ام بالا می‌آمد. اگر محراب نبود، حتماً حالم بدتر می‌شد.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

ساکنای کرج

panga77 | 6 ثانیه پیش
2791
2779
2792