2777
2789
روزی که اومدن خواستگاریم من فقط یه سلام دادم رفتم تو اشپزخونه بعد نیم ساعت مادرشوهرم گفت بیا بیرون منم شیرینی بردم برا همه خخخخ

پس معلومه مردایی که اسمشون رضاست خیلی خوبند
این نیز بگذرد
وای خدای من چه شبی بود، چقدر حرس خوردم، انقدر پدر شوهرم اونشب چرت و پرت گفت که نگو، من و شوهرمم هی به هم نگاه میکردیم و حرس میخوردیم و لبخندای زورکی میزدیم، اخرشم که شوهرم خواست تمومش کنه یه بر خورد بدی باهاش کرد که هنوز به خاطرش ازش دلخورم، آخه شوهرم و جلو من و خانوادم کوچیک کرد البته قست های خوب هم داشت، شوهرم جلوی همه گفت که خیلی دوستم داره، خیلی چسبید فکرشم نمیکردم یه همچین کاری بکنه

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


بعد پنج سال التماس و خواهش پدرم قبول کرد بیان خواستگاری انقد خوشحال بودیم که حد نداشت شوهرم مال یه شهر دیگه بود باباش مریض بود و با مادرش و برادرش اومدن خواستگاری ..چشمتون روز بد نبینه مادرشوهرم که نشست رو مبل مامانم آنچنان بیچاره رو به توپ بست که من اشکم درومد و بعدشم بابام اومد به خواهرام گفت چادر این زنیکه رو بکشید و از خونم پرتش کنین بیرون .. روز وحشتناکی بود... هشت ماه بعدش از خونه زدم بیرون و با کمک دایی ها و عموم عقد کردم و الانم من و همسرم دو ساله زیر یک سقفیم و یه دختر نااااز و سالم داریم و بینهایت خوشبخت تر شدیم الحمدلله ...ولی روز خواستگاری هیچوقت یادم نمیره ...مادر شوهرم و کلن خانواده شوهرم تا امروز یکبار هم ازون روز یاد نکردن و با خوبیهای بیحدشون منو تو تنهاییهام شرمنده میکنن ... عاشق همسر و مادرشوهر ماهمم ...
پدرم مخالف سر سخت ازدواج ما بود بعد هفت سال عشق و جلز و ولز اونشب فقط دعا میکردم بهم نخوره از ترسم رنگم شده بود مثل گچ . الانم اسم خواستگاری میاد تنم میلرزه
من این حروف نوشتم چنان ک غیر ندانست/تو هم زروی کرامت چنان بخوان که تو دانی
من و شوهر با هم دوست بودیم و روزی که امد خواستگاری من نه از اتاق امدم بیرون نه چای اوردم اخه داداش بزرگم بود ازش میترسیدم و فهمیدم بود که دوستیم بابام ایران نیست میخواست به زور ببرم پیشه بابام که شوهرم امد و نذاشت الان چند روز دیگه سالگرد ٤ سالگی ازدواجمونه
https://t.me/sarabanoo991
من با همسرم اشنا بودم دوست برادرم بود میترسید بیاد خواستگاری به هزار ترفند کشوندمش خدا رو شکر همه چی به خوبی و خوشی به خیر گذشت شوهرم میگه فکر نمیکردم برادرت رضایت بده درصورتیکه برادرم از همه راضی تر بود خخخخ
از پنجره کوچه رو دید میزدم که رسیدن، از ماشین که پیاده شد دفعه اول بود که دیدمش همون لحظه به خواهرم گفتم نچ اینو نمیخام، یک ماه بعد بله رو با رضایت کامل گفتم!

هر طرفو آدم میگیره باز یه جای کار می لنگه😔
من یه بارعقد کرده بودم و نامزدم فوت کرده بود.وقتی همسر فعلیم اومدن خاستگاری به مامانم اینا گفتم میخوام خودم بهشون بگم.این رو هم بگم که من خیلی خاستگار داشتم ولی مامان و بابام هیچکدوم رو راه نمیدادن.به جز اون مورد اول و همسرم.خلاصه من و همسرم رفتیم تو اتاق بعد از یکم صحبت من بهشون گفتم یه یه بار عقد کردم و طرف فوت شدن،اصلا فروریخت انگار،صاف نشسته بود یهو خم شد،شکه شد حسااابی.بعد که رفتن مادرشوهرم زنگ زد که جواب رو بگیره مامانم ماجرا رو براش گفت و ایشون هم گفتن مشکلی ندارن بااین قضیه و خود پسرش باید تصمیم بگیره..باز همون شب زنگ زد و گفت کی برسیم خدمتتون؟بعد از دوجلسه من و خانواده ام رفتیم مشهد اونجا انقدر من و خانواده ام استرس داشتیم از بهترین و بدترین سفرهامون بود.خیلی امام رضا کمکم کرد چون واقعاانتخاب سختی بود برای من.خداروشکر الان یه پسر دوساله دارم و همسرم و خانوادشون هم تا حالا به روم نیاوردن اون اتفاق رو
همسرم با داداشم دوست بودن.وقتی اومدن یه سلام کردم رفتم تو آشپزخونه.گفتن چای بیار گفتم من نم برم . داداشم اومد برد؛ آقا داماد تلخ شد که مگه میخوام جمال تو رو ببینم که تو چای آوردی!! دوباره صدام زدن که چای ببرم ؛ بار دوم من بردم و ماه روئت شد.
من شوهرم کارش ایمانی بود ۱۴ روز کار ۱۴ روز استراحت مامانم ۱۴ استراحت ۴روز کار شنیده بود پشت تلفن وقتی اومدن و مامانم متوجه شد شدیدا مخالفت کرد اما شوهرم که عاشقم شده بود انقد پافشاری کرد تا مامانم قبول کرد اول مامانمو دوست نداشت بخاطر مخالفتش اما به کم که گذشت عاشق مامانم شد نامرد حالا میگه اگه برگردم عقب و مامانت مجرد باشه میرم خواستگاری مامانت بس خانومه الانم ۴ساله عروسی کردیم و خداروشکر خوشبختیم
من اول از همه برادرشوهرم و همسرش اومدن نظرمون رو بپرسند، حدود هفت بار اومدن و منم گفتم نه... اما اخرش یه روز بلند شدن همگی اومدن خواستگاری، من وقتی پیش مهمونا رفتم اول از همه شوهرم رو دیدم که اونم تا منو دید زود پاشد و من از همونجا عاشقش شدم انگار یه حس قشنگ تو نگاهش بود. الان شش سال و نیم از ازدواجمون میگذره و خیلی خوشبختم. در ضمن چاییهم ننبردم چون خیلی زیاد بودن
تماشای تو عین آرامش...
خواستگاری ما چندین جلسه طول کشیدحدود4ماه.وقتی بهش رسیدم باورم نمیشد ساعت دوشب خاب بودم بهم زنگ زدوگفت باورم نمیشه نامزد کردیم منم گفتم بزاربخابم زنگ زدی همینو بگی.بابام اینا بیدارمیشن عصبانی میشن
من زنم.... در گلوی زمین گیر کرده ام قدری حرف می خواهم و کمی آزادی!!! دوباره سیب بچین حوا من خسته ام بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند‏‎‏‎‏‎‏
وقتی که آرین اومد خواستگاریم من خیلی جون بودم و تازه هجده و نیم سالم بود اما به دلیل چهار سال جهشی خوندن دانشگاه رو تموم کرده بودم خلاصه چند دفعه ای زنگ زده بودن و پدرش با پدرم صحبت کرده بود اما پدرم به دلیل سن کم من مخالف بود که بالاخره به دلیل لایق بودن و از همه نظر مناسب بودن آرین و پافشاری آرین و پدرش برای ازدواج ما قبول کرد. روز خواستگاری آرین با سه شاخه گل طلا و یک جعبه خیلی بزرگ شیرینی با خانواده به خونمون اومدن منم چون آرین رو دوست داشتم خیلی خوشحال و البته خجالت زده بودم. حرفای اصلی که زده شد و ما حرفامونو زدیم مهریم رو مشخص کردن که یه ویلا توی کرج و یکی توی شمال و۲۰۰۰ سکه و یک سانتافه و یک دست آینه و شمعدون طلا بود. خلاصه حلقه رو دست انداختیم و یه صیغه ای برای راحتی بینمون خونده شد بعد صیغه آرین با عشق پیشونیمو بوسید و مادر شوهرم هم کل کشید تاریخ عقد و عروسی رو هم مشخص کردن که توی یک روزه خخخ بس که آرین هول بود. قرار هم شد فردا بریم برای آزمایش چون ۳هفته دیگه عروسیمون بود. خلاصه تا نیمه شب موندن و درمورد تدارکات عروسی حرف زدن و بعد هم حدودای ۱۲ونیم رفتن. من هم تا یک و نیم با آرین تو تلگرام چت کردم و بعد خوابیدم و کلی رویا و خواب های خوب دیدم.....به نظر من خواستگاریم بهترین خواستگاری دنیا بود و من هیچوقت اون روز رو فراموش نمی کنم الان هم با آرین ازدواج کردم و سه ماهه حاملم و هردو بیقرار منتظر کوچولومونیم و با عشق و خوشبختی زندگی میکنیم.ツ
وقتی که آرین اومد خواستگاریم من خیلی جون بودم و تازه هجده و نیم سالم بود اما به دلیل چهار سال جهشی خ ...


وووووو چه مهریه ای؟دوتا ویلا و سانتافه وو 2000سکه؟ مگه هستن کسایی که اینجوریم قبول کنن؟

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز