وای خدای من چه شبی بود، چقدر حرس خوردم، انقدر پدر شوهرم اونشب چرت و پرت گفت که نگو، من و شوهرمم هی به هم نگاه میکردیم و حرس میخوردیم و لبخندای زورکی میزدیم، اخرشم که شوهرم خواست تمومش کنه یه بر خورد بدی باهاش کرد که هنوز به خاطرش ازش دلخورم، آخه شوهرم و جلو من و خانوادم کوچیک کرد البته قست های خوب هم داشت، شوهرم جلوی همه گفت که خیلی دوستم داره، خیلی چسبید فکرشم نمیکردم یه همچین کاری بکنه