2777
2789

من و شوهرم هم حدودا ۲ ماه دوست بودیم باد اومد خاستگاریم ولی مامانش راضی نبود هیچ حرفی نزد ما رفتیم تو اتاق عکس انداختیم و اینا سریع اومدیم و رفتن ولی تا یک‌ماه و نیم نه زنگ زدن و نه خبری ازمون گرفتن من با شوهرم میرفتم میومدم دیگه خانوادم گفتن باید بیان وگرنه بهم میزنیم که کن یه بار با مادرشوهرم اتفاقی رفتیم محل کار شوهرم و خودمو تو دلش جا کردم و اومدن برای بار دوم هفته بعدش نامزد شدیم و ماه بعدش عقد کردیم،دوران شیرین بود ولی خانوادم برام زهرش کردن از بس که اصرار داشتن همه چی سریع انجام بشه انقد بهم تیکه انداختن و اذیتم کردن که روز و شبم گریه بود

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


منم وقتی رفتم خواستگاری بهترین روز زندگی بود، قربون اون چشمای مهربونش بشم

منم شب خواستگاری خیلی معمولی بود عین یه شب نشینی ودورهمی خانوادگی آخه همسرم پسرعموم بود اصلا هم استرسو اینا نداشتم 😕

#انسانم_آرزوست                                                                      یه مامان مجرد                                                        طبیعت گردوکوهنورد.                                            آنکه را خوبی کنی هاری نگیرد آرزوست😑
روز خواستگاری می تواند یکی از خاطره انگیزترین و پراسترس ترین روز در شروع زندگی مشترک باشد. از احساس ...

منو همسرم از قبل باهم دوست بودیم یکسال بعد.  همسرمو مامانو باباش اومدن خاستگاری بابام وقتی مهمون میاد مظلوم میشه و خندون انقد گفتنو خندیدن ک اخر مادرشوهرم گفت بریمسر اصل مطلب داره دیر میشه صحبت مهریه افتاد گفت 100 تا باشه بابام گفت نه کمه 500 به بالا مد نظرمونه ک مادرشوهرم عصبی شد شوهرم با ارنج یهو زد به مادرش اخم کرد هرچی میگن قبول کن دیگه باباش  گفت نه 100 تای ما نه 500 تای شما بشه سیصدو سیزده تا به نیت یارای امام زمان  با یه جلد قران بعد بابام گفت برای شگون داشتن یه حج هم بذارین.  تو ده دیقه بردینو دوختنحتی تارخ عقدو بله برونم گذاشتن ظرف یک هفته همه چی تموم شد رفت

بهمن٩٠ به من پيشنهاد ازدواج داد.. و ٩ سال باهم زندگي كرديم.. الان ١سال و نيمه كه جدا شديم.. كاااااش زمان به عقب برميگشت و هيچوقت انتخابش نميكردم..بيشتر خانوادش باعث و باني طلاق ما شدن.. و فقط خداست كه ميتونه براي من جبران كنه.. و من هنوز اميدوارم روزهاي بهتر در راهه…

بنام خداوند بخشنده مهربان

روزی که اومدن خاستگاریم خیلی روز جالبی بود شوهرم خیلی شوخ طبعه و همش وسط حرفها یه چیزی میگفت همه میخندیدن اصلا حالت رسمی نبود انگار که مهمونی خودمونی بود قبلش همش فکر میکردم چی بپوشم و به سلیقه خواهرم یه لباس شیک خریدم خلاصه با خرید میوه و شیرینی و اجیل کلی برامون اب خورد ولی ارزششو داشت میدونید ۵ سال بود منتظرش بودم و یهویی بهم گفت باهام ازدواج میکنی البته قبلش یه تیکه هایی میپروند ولی سریع عوض میشد ولی بالاخره یه روز بعد از دو ماهی که قهر بودیم بهم پیشنهاد ازدواج داد با پیام😆خب البته خوب شد پیام داد وگرنه هول میشدم منم قبول کردم دوباره بعد چند روز دیگه سکوت دوباره بهم گفت من رفتم حلقه های ازدواجمون  رو خریدم و عکسش و فرستاد و گفت روز خواستگاری رو بهم  خبر بده و منم بعد مشورت بهش گفتم و باالاخره اومدن و هممون خیلی خوشحال شدیم و با هم روز خاستگاری تفاهم کردیم و رفتیم محضر صیغه ۹۹ ساله کردیم تا بعد عقد کنیم خلاصه بعد یه هفته یه جشن خوب و پر از شادی گرفتیم جای  شما خالی و الانم تو خونه و زندگی ام هستم ولی اینو فهمیدم هیچی رو سخت نگیرید وگرنه یا نمیشه و یا دیر انجام میشه چون من خیلی موضوع ازدواج رو سخت میگرفتم و فکر میکردم اونا از ما بالاترن خب از نظر مالی بالاتر بودن ولی خب ماهم خصوصیات اخلاقی داریم که شاید اونا ندارن و خلاصه اینکه این دید من بود که احساس میکردم اونا بالاترن ولی در اصل هر کسی نکات مثبت و منفی داره خلاصه سرتون رو درد نیارم همیشه خودتون رو بالا بگیرید و به خودتون افتخار کنید موفق باشید😇

من نامزدمو ندیده بودم حتی صداشم نشنیده بودم ولی اون منو دیده بود سنتی  اشنا شدیم ما شب خواستگاری مامان باباهامون بودن و اجیش و پدر بزرگشو مادربزرگامون خیلی استرس داشتم یه متن کاملا رسمی اماده کردم که وقتی حرف زدیم بهش بگم 😂 وقتی رفتیم حرف بزنیم از استرس یادم رفت برق اتاقو روشن کنم اونم در اتاقو بست😂😂 مامانم از قبل گفته بود درو نبندین یوخ تو حواست باشه من همینجوری شوکه مونده بودم اونجا اولین باری بود که باهم حرف زدیم و عاشق هم شدیم متنم کلا یادم رفت حرفای جدید زدم😂🥺 الانم عقدیم😁😍

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   baransiyah7676  |  10 ساعت پیش
توسط   avaz76  |  12 ساعت پیش