2777
2789
خاص ترین روز زندگیم بود من شدیدا از عمل میترسیدم اما این چند وقت اینقدر خاطرات زایمان رو خونده بودم که ترسم کم شده بود و اطلاعاتم هم کامل کامل بود برخلاف تصورم وصل کردن سوند اصلا دردی نداشت تو اتاق عمل اول رزیدنت بیهوشی اومد و سوالات لازمو پرسید منم گفتم بیهوشی کامل میخوام اونم گفت دکتر بیهوشی که بیاد راضیت میکنه اسپاینال بشی اما دکتر بیهوشی که اومد من خیلی محکم بهش گفتم بیهوشی کامل میخوام اونم دیگه اصلا حرفی نزد حتی به رزیدنت گفت وقتی خودش اینطور محکم میگه بیهوشی میخوام من نمیتونم چیزی بگم که خلاصه من ساعت 1و 10 دقیقه روز 5 تیر ماه 93 بیهوش شدم خونوادم ساعت 1 و 15 دقیقه صدایه دخترمو شنیده بودن اما واقعا زیباترین روز زندگیم بود لحظه لحظش خاطره شده واسم خاطرات قشنگی که وقتی بهش فکر میکنم اشک تو چشمام جمع میشه و لبخند رو لبم میشینه انشالاه خدا به همه خانوما این لذت شیرین رو بچشونه
ساعت 8صب روز سه شنبه مصادف با مبعث پیامبر بود وقتی با دردای زیاد رفتم بیمارستان بستریم کردن ولی بعد متوجه شدن دخترم پی پی کرده تا وقتی که مامای همراهم اومد داشتم میمردم ار ترس ولی مامای خوبم نزاشتن منو سزارین کنن و با تلاش خودم و سخت کوشی دختر نازم بالاخره ساعت 12:35 دقبقا با اذان ظهر اسمان قشنگم به دنیا اومد چه لحظه ای بود بهترین لحظه ی عمرم... امیدوارم همه تجربش کنن.

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


من فردا وارد هفته ٢٦ میشم جقد قشنک توصیف کردید لحظه دنیا اومدن نی نی هاتونو منم بی صبرانه منتظر اومدن دختر کوجولوم هستم
هنگامی که خدا انسان را اندازه می گیرد، متر را دور قلبش می گذارد نه دور سرش😍😍😍
من کلا هیچ وقت در طول بارداری به ذهنم اجازه نمیدادم به درد زایمان فکرکنه .و تقریبا سه هفته قبل از موعد صبح خیلی زود کیسه آب جنین پاره شد ومن علی رغم اینکه شوکه شده بودم و انتظار نداشتم ولی یه حس خیلی خوبی داشتم و به همسرم که خیلی نگران بود دلداری می دادم تو آسانسور هم چتد تا عکس سلفی گزفتیم و با امید و دعا و توکل بر خدا رفتیم بیمارستان و خداروشکر زایمان خیلی خوب و کم درد و کوتاهی داشتم.تو اتاق زایمان 7 بار سوره انشقاق رو خوندم و احساس میکنم یکی از بهترین مواردی بود که به زایمانم کمک کرد.

ای جان .اشک منم در اومد
2805
من کلا هیچ وقت در طول بارداری به ذهنم اجازه نمیدادم به درد زایمان فکرکنه .و تقریبا سه هفته قبل از موعد صبح خیلی زود کیسه آب جنین پاره شد ومن علی رغم اینکه شوکه شده بودم و انتظار نداشتم ولی یه حس خیلی خوبی داشتم و به همسرم که خیلی نگران بود دلداری می دادم تو آسانسور هم چتد تا عکس سلفی گزفتیم و با امید و دعا و توکل بر خدا رفتیم بیمارستان و خداروشکر زایمان خیلی خوب و کم درد و کوتاهی داشتم.تو اتاق زایمان 7 بار سوره انشقاق رو خوندم و احساس میکنم یکی از بهترین مواردی بود که به زایمانم کمک کرد.

اگه شوهر من بود میگفت حالا چه وقت عکس گرفتنه
من دو سال پیش مرداد 93 تو هفته 39 بودم قرار بود هفته بعد دوشنبه برم واسه نوبت گرفتن و سزارین اما از روز شنبه صبح دوازدهم که از خواب بیدار شدم کمر درد داشتم شب تا صبح یکشنبه نخوابیدم عصر یکشنبه رفتم پیش دکترم بهش گفتم سونو کرد و گفت بچه با پا هست نمیتونی طبیعی بیاری باید سزارین بشی خودمم از اولش میخواستم عمل بشم بعد بهم قرص داد تا دردام کم بشه رفتم نوار قلب بچه هم گرفتم شب اومدم خونه قرص خوردم ولی اصلا تاثیر نداشت دوباره شش ساعت بعد یکی خوردم بازم تاثیر نداشت تا صبح درد کشیدم ولی از بی تجربگیم نفهمیدم درد زایمان هست و تحمل کردم صبح دوشنبه سیزدهم ساعت شش لکه دیدم ترسید با دردایی که داشتم فکر کردم به خاطر قرص بلایی سر بچم اومده فورا رفتم بیمارستان اینقدر درد داشتم که نمیدونستم چیکار کنم.... تا ماما معاینه کرد گفت خانم سر بچه داره میاد بیرون چرا دیر اومدی؟؟؟!!!! منم خیلی ترسیدم و گریه میکردم یه بند میگفتم زنگ بزنید دکترم بیاد من سزارینی هستم.... بعد ماما اومد گفت میخوام معاینه کنم ولی گولم زد و کیسه آبم رو پاره کرد هرچی گفتم بریم اتاق عمل گفتن نه تو همه درداتو کشیدی دیگه طبیعی بیار که شکمت پاره نکنن....بعدش بردن زایشگاه و دکترمم اومد اونجا ماما ها خیلی بهم رسیدن و آرامش دادن و کمک کردن و بچم زودی دنیا اومد ساعت 8:20. دستشون درد نکنه دکترمم واقعا عالی بود و بخیه ها رو هم خوب زد گرچه خیلی درد کشیدم الانم باردارم و واقعا میترسم طبیعی بیارم اما دکترا میگن چاره ای ندارم سزارین نمیکنن مجبورم طبیعی بیارم. برام دعا کنید بهمن ماه به دنیا میاد....
تازه هفته ی 38 رو تموم کرده بودم می خواستم طبیعی زایمان کنم.ولی پسر کوچولوی عجولم خواب دیگه ای واسم دیده بود.ساعت 6 صبح روز جمعه 6 شهریور با پاره شدن کیسه آب از خواب پریدم،ولی ب خاطر اطلاعاتی که تو کلاسای آمادگی زایمان بهم داده بودن اصلا هول نشدم،دوش گرفتم،ارایش مختصری کردم،اخرین عکسای بارداریمو انداختم و با همسرم راهی بیمارستان شدم،البته همه اینا یک ساعت بیشتر طول نکشید،هوای خنک صبحگاهی ،خیابونای خلوت و آرامشی که داشتم همه دست ب دست هم داده بودن که بهنرین روز زندگیم رقم بخوره،وارد بلوک زایمان شدم چون فقط خودم بودم اجازه دادن همسرم بیاد پیشم،دکترمم رسید بعد از معاینه فهمیدم که سر پسرم تو لگن نیومده،خلاصه از ساعت 7 صبح تا 3 بعدازظهر صبر کردیم و من کلی راه رفتم ولی نه سر وارد لگن شد و نه دهانه ی رحمم باز شد این شد که رفتم برای سزارین.خودم بی حسی رو انتخاب کردم تا لحظه ی تولد پسرم بهوش باشم،و سرانجام در ساعت 3 و 35 دقیقه با صدای گریه پسرم ب عرش رفتم و برگشتم..پسرمو رو سینم گذاشتن یه کم شیر خورد باهاش حرف زدم و اشک ریختم و از ته دل از خدا خواستم دامن همه منتظرای نی نی رو سبز کنه.خدایا شکرت

عزیزم چه ارامش و خونسردی داشتی من وقتی رفتم بیمارستان اونجا رو.گذاشته بودم رو سرم و همش گریه میکردم که نمیخوام طبیعی بیارم.اخرم طبیعی شد.
من زایمان طبیعی داشتم.دقیقا روز تولد حضرت معصومه پسرم بدنیا اومد.دو روز از تاریخ قاعدگی گذشته بود ولی با تاریخ سونو هنوز 4روز وقت داشتم.یهویی صبح دردام شرو شد.توی خونه تنها بودن و همسرمم سر کار بود.اول خونه رو مرتب کردم و ظرفها رو شستم و زنگ زدم آژانس و راهی خونه مامانم شدم ک باهم بریم بیمارستان.این پروسه حدود دو ساعت طول کشید.وقتی رسیدم بیمارستان از درد ب خودم میپیچیدم.بلافاصله زنگ زدم مامای خصوصیم.زایمان راحتی داشتم.چون مامای ماهری داشتم.خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت.لحظه بدنیا اومدن پسرم زیباترین لحظه زندگیم بود.

میشه لدفن اسم ماما و اینکه کجا میشه پیداش کرد رو بگید
يا بساز و دونه دونه مرگ برگاتو ببين !يا بسوز و جنگلي رو شعله ور كن با خودت!!!
بدترین روز عمرم بود، روز قبلش با شوهرم دعوام شد و حمله قلبی بهش دست داد و با حرف و داد و بیداد های مادر شوهرم رفتم خونه ی بابام،فرداش هم بدون همراهی شوهرم رفتم زایمان کردم، بماند که چقدر دعوا ادامه دار شد که کی رضایت عمل داده و... خدا شیرینی اون لحظه را از هیچ مادری نگیره وقتی بچه را میدن دستت نتونی اشک ذوق بریزی یا اشک آوارگی

وای خدای من این خیلی بی رحمی ک این لحظه رو برای ی مادر ک نه ماه منتظر بوده اینقدر تلخ کنن خدا ازشون نگذره
من دوبار این لحظه رو تجربه کردم و عالیترین لحظه عمرم بود.بعد از دردهایی ک فکر میکردم دارم میمیرم یکدفعه همه چی تبدیل میشه ب ی ارامش عجیب ی موجودی ک نه ماه با من همراه بود حالا روی سینه ام بود و داشت شیر میخورد و با چشمهای معصومش ب من نگاه میکرد. خیلی زیبا بود انگار خدارو دراون لحظات حس میکردم. وقتی نوزادت رو در اغوش میگیری تمام صداهای دنیا رو نمیشنوی و تمام تصاویر دنیارو نمیبینی تمام تصاویر دنیا محو میشن و تو فقط خودتو نوزادت رو میبینی و ی دنیا لطف خدا رو. از خدا میخام این لحظه رو ب همه مامانای دنیا هدیه بده. آمین
وااای بهترین روز زندگیم بود آرایش کردم و با شوهرم و مامانم رفتیم بیمارستان . تقریبا جز نفرات اولی بودم که میرفتم داخل اتاق عمل همه بهم میگفتن چه مامان ناز و خوشگلی خیلی روز قشنگی بود کلا ذوق مرگ بودم
در سینه دلم گم شده،تهمت به که بندم؟ غیر از تو کسی، راه در این خانه ندارد... 🍀

بدترين روز عمرم بود. شوهر معتاد و كاملا بى پول. رسيديم بيمارستان بايد سزارين ميشدم به خاطر نبود پول طبيعى زايمان كردم. مردم و زنده شدم... بچه درشت بود... استرس هاى دوران بارداريم هنوز مثل كابوس من رو از خواب بيدار ميكنه.

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792