همیشه منو سپر خودش کرد خانواده شوهرش خالم اینا میشن باها شون لج میکرد و منم پر میکرد گذشت تا ازدواح کردم اونا عروسی من نیومدن و عروسی دخترعموشون رفتن نگم چه قشقرقی بما شد شوهرش زنگ زر منو فحش داد منی که بیخبر از همه جا بودم باردار بودم نگم چه حالی داستم به شوهرم گفتم هرچقد زنگش زد جواب نداد خواهرمم همش زنگ میزد اره اینکارشون کردم اونکارشون کردم گفتم لابد الان ازم معذرت میخواد لابد از دلم در میاره دیدم نه اصلا عین خیالش نبود خیلی حالم بد بود ۴ ماه غصه خوردم و دم نزدم خواهرمم پرروتر تا اینکه وزن بچه م خیلی کم بود دکتر گفت از فشار و شوک عصبیه چقد دکتر رفتم بدبخای کشیدم بعدش به خواهرم پیام دادم که برات مهم نبودیم دیگه نباشیم
یه شب خیلی حللم بد شد شوهرم زد سیم اخر همه چیو به پدرم گفت اونم بهشون تذکر داده بود دیگه دورشون نبینمت خواهرمم طلبکارانه به شوهرم زنگ زده بود چرا زندگیمو بهم زدی😐به پدرم گفتی شوهزمم هرچی بود و نبود بدون بی احترامی بهش گفته بود
حالا خواهرم همه چی رو انداخته گردن من گفته همش تقصیر اون بوده اون منو پرکرده انداخته جون خانواده شوهرم 😐اون وقتی حامله بودم خواسته بچمو بکشه😐درحالیکه من حتی اون زمان مجرد بودم و جز اینکه خدمتکاریشو کنم کاریش نداشتم
خیلی ازش متنفرم همش به شوهرم میگفتم کاش تو باهاش حرف نمیزدی گناه داشته اما اون حتی لراش مهم نبود سر من حامله چی اورده تازه میگه اون منو بدبخت کرده