یه روز رفتم مغازه یه نفر قبلا که پیشش میرفتم نگاش نمیکردم گفتم اینبار که رفتم دیگه نگاش کنم هیچی طرف چند تا دفتر گذاشت جلوم منم سرم پایین بود داشتم به دفترا نگاه میکردم ولی حس سنگینی نگاهی رو خودم حس میکردم قلبم شدید میزد دس پاچه شده بودم سریع انتخاب کردم کارتمو دادم بهش و یه چند تا چی ازش قیمت کردم دلم میخواست فرار کنم از اونجا بدون اینکه بفهمم هنوز حساب نکردم گفتم ممنون خداحافظ خواستم بزنم بیرون دیدم کارتم پیشم نیست دیدم بد سوتی دادم اونم گفت وایسید هنوز حساب نکردید .......