بابام عاشق سالاالویه بود اخرین غذایی که براش درست کردمقبل بره بیمارستان الویه بود رفت بیمارستان ودیگهبرنگست۶۰روزه رفته اکشب به نیتروز پدر الویه درست کردم کهفردا ببرم مدرسه پسرم گفتم ازهمون شامم بخوریم زجری ک موقع درست کردنش کشیدم هیچی وقتی اوردم سرسفره اولین اقمه نخورده خس کردم اززهر بدتره داشتم میمردم انقدررررر گریه کردم ارومنمیشم نشدم دلم براش تنگ شده نتونستم بخورم هیچی دیگ دست نزدم و تااخر عمرمم دیگه نه درست میکنم نه میخورم چرااینطوری شد خیلی دلم براش تنگ شده خدایا کاش حداقل انقدر زود روز پدر نمیشد😭