باورت میشه امروز گفتم برم کوه یکم
بعد گفتم بزار خواهرم اینام بیان
بعد گفتم بزار ی زنگ بزنم مادرشوهرم اینا
بعد برا نشستن بدترین جارو انتخاب کردم ک بقیه جاشون راحت تر باشه کلللل اون تایم حواسم بود همه از خوراکیا بخورن هوای خواهرمو داشته باشم تو بحثا شرکت کنم و....
ی لحظه برگشتم دیدم ی حای بد تو سرازیری نشستم و اصلا خودم ن لذتی بردم ن چیزی خوردم و...
این ی نمونه کوچیک از روزمرگیامه
دلم میسوزه برای خودم
ب امید روزی ک یادم بگیرم خودمو مرکز دنیاببینم