وپس از اینکه رفتیمسر خونه زندگی. تق یبا اردیبشهت. ۹۲ مادرم دچار بیماری سرطان سینه شد.. من نابود. ویران شد بودم با اون حجم از افسردگی دیگه رفتم برا خودم.. دست خودم نبود وقتی میامدم خونه خون گریه میکردم. ولی نمیزاشتم کسی متوجه بشه . ادنقد افسردگی ام شوید. شد بود اقدام بخودکشی کردم. با چاقو. رگ دست چندبار زدم بعد فرو کردم تو ناحیه شکمم توان نداشتم. هیچ چیزیم. تحت اراده وعقلم نبود کلی دارو اعصاب میخورذم ..تا اینکه همسایع مون اونقد زنگ در میرد چون عادت داشت هرشب هرروز بیاد پایین خونمون پیشم باش . صاحبخونه امد در شکوندن بردنم بیمارستان بماند. داستان اونجا ...گذشت چه بلاهای سر من امد.. سال ۹۵ بعداز گذشت ۴ سال با نذر دوا بچه دار شدم... باردار شدنم همانا افسردگی ام صدبرابر بدتر شد اونقد وحشتناک ک فقط جیغ میکشیدم بی اختیاذ دچار اصطراب وحشتناکی بودم بیقراری های وحشتناکککککک . فقط گریه میکردم . دچار شخصیت دوقطبب شد بودم ک ففط دوره افسردگی حاد داشت میگذروند