رفیقم تعریف میکرد
میگفت یکی از مردهای فامیل پولدار بوده و سع تا زن داشته هر کدوم توی یه حباط مجزا کنار هم زندگی میکردن اقاهه یه گاوداری داشت یکروز میرع پیش دوستش ، دوستش یع خواهر جوان داشته که توی یک فرصت مناسب می پره توی وانت اقاهه و زیر وسایلها قایم میشع اقاهه هم بدون اینکه بفهمه سوار ماشین میشع و راه می افته اقاهه نصف راه متوجه دختره میشه به دختره میگه اینجا چی میکنی میگه من عاشقت شدم میخوامت منو بگیر اقاهه میگه برو دختر سر خونه و زندگیت چی میخواهی ازم من خودم سع تا دارم😄دختر دست بردار نبوده اقاهه زنگ میزنه به برادر دختره برادر دختره سریع میاد و دختره رو میبره خونه اقاهه هم بع برادر دختره میگه خواهرت بهم چی گفتع برادره هم دختره رو میبره خونه و به قصد کشت می زندش
دوستان یک کم طولانیه صبر کنین واسه حال دلم صلوات بگین امشب حالم اصلن خوب نیست