خدا جونم چرامنو انقدر امتحان میکنی خسته شدم دیگه بابام بعد ۸ماه پیداش شده راضی نیستم چشم توچشم بشم
باهاش وقتی پدری ۸ ماه ندونه زن و بچش زندن مردن گرسنن تشنن میخوام چیکار دلم شکسته راضی نیستم تا عمر دارم دیگه ببینمش خیلی دلمو شکسته حالا اونروز بعد ۸ ماه دیدم زنگ میزنه منم گذاشتم رد تماس تواین ۸ ماه چقدر زنگ زدیم وگوشبش خاموش بود چقدر اس دادیم الان واقعا دیگه به زندگی بدون اون عادت کردیم روزای سختمون گذشت میخواستم آبرومون نره کسی ندونه پدرم غیبش زده ولی وقتی دوست و دشمن آشنا همه فهمیدن دیگه اومدنش چه ارزشی داره مایه ننگه به یکی از آشناها گفته شب یلدا رو میخوام برم پیش خانوادم واقعا دیگه منتظرش نیستیم یلدارو مامانم میره شهر خودشون پیش مامان بزرگم ماهم میریم خونه پدرشوهرم ازالان ته دلم میلرزه که نیاد اونجا پیش اون همه آدم آبروم بره خودمم باردارم دفه قبل اونقدر خون جگرم کرد فشارخون بارداری گرفتم بچم ازدست دادم همسرم همش گفت همش تقصیر پدرته که انقدر گریه کردی و غصشون خوردی ولی الان به آرامش کامل رسیدم میترسیم بیاد بازم فشارم بره بالا دیگه میترسم از همه چی بعد ۸ سال دوستدارم بسلامتی بارداریمو بگذرونم بچم بگیرم بغلم 🥺
