2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

493490 بازدید | 2867 پست

من عضو کانالی هستم که داستان واقعی میذارن ،خواستم اینجا بذارم 

چون خیلیا اهل این داستان ها هستن 

ولی باید کمی حوصله کنید که هم بتونم کپی کنم و بفرستم


زنان اگر مجبور شوند روی دیوار های زندان آسمان آبی را نقاشی خواهند کرد ...

اگر پارچه های زخم بندی سوزانده شود پارچه های بیشتری خواهند بافت ...

اگر خرمن ها نابود شود بذرهای بیشتری خواهند پاشید

انجا که دری نیست زنان درخواهند ساخت و از آن عبور خواهند کرد و به راه های جدید و زندگی جدید گام خواهند نهاد.




داستان پس زخم هایمان چه یک داستان واقعی  در مورد دختریه به اسم شاهگل که در حدود سال ۱۳۱۰ به دنیا میاد و روایت گر زندگی سه نسل هست ...

شاهگل توی یک خونه و در یک شب همراه دختری دیگه به دنیا میاد به اسم فروغ ...

یکی رو مایه نحسی دونستن و دیگری باعث روشنی و فروغ خونه شد ...

کی می‌دونه اون شب چه اتفاقی افتاد ؟ سرنوشت چطور تقدیر رو رقم زد ؟

قسمت اول داستان اتفاقات اون شب رو میگه و از قسمت دوم داستان از زبون شاهگل گفته میشه

قد کشیدن ها خندیدن ها و رنجیدن های شاهگل محور قصه ماست ...

یک داستان عاشقانه قدیمی رو قراره باهم بخونیم

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



قسمت اول


مهر انگیز چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید شکم بالا اومدش بود ، چقدر خوشحال بود از بچه ای که همین روزا دنیا میومد و نجاتش داده بود ، مادر شوهرش گفته بود اگر برای پسرم بچه نیاری باید بری ته زیر زمین زندگی کنی و برات هوو میارم. دستی روی شکمش کشید و خوشحال از جاش بلند شد ، حالا شده بود سوگلی بدرالملوک خانوم ، حتی وقتی از سر لج گردنبند طلاشو از بدرالملوک خانم گرفته بود اون پیشونیشو بوسیده بود و گفته بود همه طلاهای دنیا رو به پات میریزم . شوهرش فرهاد مثل پروانه دور سرش می‌چرخید آخه دیگه مردم نمیگفتن پسر حاج منصور و تنها وارثش اجاقش کوره ، زن اولش که طلاق گرفت میتونس بگه اون نازا بوده ولی زن دوم چی ؟ تازه همونم چند سال طول کشید تا تونست یه شکم حامله بشه ... این ماهای اخر بدری خانم نمیذاشت عروسش دست به سیاه و سفید بزنه انگار همه دنیا براش خلاصه شده بود به بچه ی توی راه . مهرانگیز رفت کنار حوض نشست خمیازه ای کشید و نگاه به خورشید کرد که وسط آسمون بود . گلای شمعدونی تازه گل داده بودن با صدای گرفته گفت زهرا ، زهرا برام یه لیوان چای نبات بریز ضعف کردم . زهرا پایین مطبخ صداشو شنید ، آهسته گفت گور به گور بشی الهی . زهرا چایی رو آهسته از پله ها داشت می‌آورد بالا تا رسید بالا نصف چایی ریخته بود تو استکان . مهرانگیز با ناز و اطوار لیوان چای از دستش گرفت و گفت چاییتم مثل خودت زیاد دم کشیده و سیاه شده ها ... بعدشم هرهر خندید . زهرا نگاهی به شکم مهرانگیز و بعدشم نگاهی به شکم خودش انداخت و رفت اتاق ، آهسته اشک ریخت . جفتشون پا به ماه بودن نهایت چند روز دیگه زایمان میکردن‌. زهرا آهسته زمزمه کرد خدایا منو میبینی؟ بتول خانم مادر مهرانگیز تقه ای به در زد اومد داخل و سلام داد . زهرا بهش نگاه کرد ، و منتظر بود کارشو بگه بتول خانم تک سرفه ای کرد و دوباره نگاه به زهرا انداخت ... زهرا گفت کاری داری بتول خانوم ؟ بتول انگاری دلش نمی‌خواست حرفی که تو ذهنشه به زبون بیاره آهسته گفت خانوم گفته‌ برای زایمان اینجا نباش ... زهرا رنگش مثل میت شد ، گفت یعنی چی اینجا نباش ؟ کجا باشم ؟ مگه من جایی رو دارم ؟ نه شوهری نه خانواده ای....

قسمت دوم


بتول با همه‌ی بدجنسیش برای اولین بار دلش برای زهرا سوخت . کی بود که برای زهرا دلش نسوزه؟ هنوز تازه فهمیده بود حامله‌س که خبر مرگ شوهرشو آوردن ...

کنیزی میکرد و بچه تو شکمش بزرگ میشد، گاهی شبا از کمر درد تا صبح خوابش نمی‌برد .

زهرا تو فکر رفت و آهسته اشک می‌ریخت که بتول گفت نه این که کلا بری ها ... نه .

فقط یه چند وقت برو و زایمان کن سر چهل روز برگرد . آخه بدری خانم میگه یهو میبینی چل میفته رو بچه مهر انگیز .

زهرا آهسته چیزی رو زیر لب زمزمه کرد که یهو چشمش افتاد به دامنش که خیس شد ، بتول خانم گفت چرا همچین شدی ؟ چرا داری از حال میری ؟

اومد نگاه به دامن خیس زهرا انداخت و گفت بچه داره میاد ، چیکار کنیم حالا ؟

زهرا گفت نمی‌دونم من که جایی رو ندارم برم .

بتول خانم دست زهرا رو گرفت و برد ته زیر زمین ، بوی نم همه جا پیچیده بود نور کم سو معلوم بود . گفت اینجا باش تا بدری خانم چشمش به چشمت نیفته ، زیاد سر و صدا نکنی ها . باشه ؟

زهرا گفت خیلی سخته ؟ بتول گفت نه بابا چه سختی داره فقط زور بزن تا بچه بیاد . زهرا روی زمین نشست و گفت خیلی سرده .

بتول خندید و گفت ببخشید ملکه یادم رفت بگم کنیزت بیاد زمین گرم کنه ...

رفت و با یه لحاف اومد و رو زمین انداخت. زهرا از شدت درد عرق سرد می‌ریخت ، نفس نفس میزد و گفت میترسم بمیرم و بچم کسیو نداشته باشه . اگر مردم به مهرانگیز میگی به بچم شیر بده ؟

بتول غرغر کنان گفت کدوم خانوم خونه ای به بچه کلفت شیر داده که مهرانگیز دومی باشه ؟ زمونه برعکس شده ها

زهرا چراغ گردسوز کنارشو روشن کرد و سعی می‌کرد نفس های عمیق بکشه .

یهو صدای سر و صدا شنید ، ترسید نکنه بدری خانم فهمیده باشه که تو زیر زمین میخواد زایمان کنه ...

نگاهش به پنجره کوچیک زیر زمین بود ، تا عصر خبری نبود . گاهی درد ضعیفی میکشید و بعدش قطع میشد .

شب شده بود و بین سکوت مطلق صدای جیغ مهرانگیز میومد ، از صداها فهمید که جفتشون با هم قراره زایمان کنن

یهو بتول اومد پایین و گفت خدا بگم چیکارت نکنه ، بچم نمیتونه زایمان کنه این دومین قابله‌س چقدر بدری گفت زن شوهر مرده رو نگه نداریم شگون نداره ... راست می‌گفت ها

قسمت سوم


چقدر بدری گفت زن شوهر مرده رو نگه نداریم شگون نداره ... راست می‌گفت ها. زهرا با غم به شکمش نگاه کرد و گفت بزار زایمان کنم . جایی رو ندارم چند روز دیگه بهار میاد ، الان هنوز هوا سرده برم بیرون هم خودم هم بچه از بین میریم . بتول نگاهی بهش انداخت و گفت برای مهرانگیز دعا کن ، اگر طوریش بشه دودمانتو به باد میدم ... هوا تاریک مطلق بود ، چیزی جز صدای سکوت نبود . زهرا روسریشو بین دندوناش گرفته بود و فشار میداد که مبادا از شدت درد فریاد بزنه و کسی صداشو بشنوه . بدری خانم نشسته بود کنار حوض و آیت الکرسی می‌خوند نذر کرد که اگر بچه سالم بیاد هر سال روز تولدش به پنجاه تا یتیم اطعام بده . سومین قابله هم در خونه رو کوبید ، از شصت رد کرده بود دستاش می‌لرزید و غرغر کنان گفت بخدا که بتول خانم دیگه دستای من جون ندارن ، این چه کاریه آخه ؟ بتول گفت جون دخترمه ، دخترم داره از بین می‌ره . قابله گفت شوهرش کجاست ؟ بتول خانم گفت نمی‌دونم اصلا معلوم نیست آقا فرهاد از صبح کجاست فقط می‌دونم بچم داره از دستم می‌ره ، به دادم برس ... بدری دستاشو توی هم گره کرده بود و مدام ذکر می‌گفت دلشوره عجیبی به جونش افتاده بود ، فرهاد کجا بود؟ چرا از صبح رفته بود بیرون و این موقع شب خبری ازش نبود ؟ قابله آب گرم و ملحفه تمیز میخواست ، بدری انگار حواسش به کل از بچه پرت شده بود رو کرد به بتول و گفت می‌تونه کاری کنه؟ بتول خوشحال از این که قابله بهش قولایی داده گفت آره ، میگه بچه داره میاد . اما بدری خانم حتی دل اینو نداشت بره داخل اتاق ، فرهاد کجا بود ؟ بتول لای گشتن ملحفه ها یهو یاد زهرا افتاد ، خواست بره پایین پیش زهرا که صدای در شنید ، بدری خانم گفت خودم درو باز میکنم تو برو به کارا برس . بتول از پله ها پایین اومد ، کنار نور کم سوی چراغ زهرا دراز کشیده بود و ‌بچه غرق خون لای روسری زهرا پیچیده شده بود . بتول گفت کی زاییدی؟ زهرا آهسته لب زد همین الان ... بتول گفت باشه صبر کن برم قابله رو یه جوری بیارم اینجا بند ناف بچه رو ببره . از پله ها بالا رفت که دید بدری خانم داره با یکی بحث می‌کنه . بدرالملوک با تحکم گفت بگو ببینم چیشده ؟ چرا صغری کبری میچینی؟ پسری که پشت لبش تازه سبز شده بود آهسته گفت خانم حقیقتشو بخواین اسب لگد زده دقیقا نمی‌دونم آقا فرهاد یا دوستش از اسب افتاده و اسب بهش لگد زده و به خونریزی افتاده ...

چون خیلی پرسیدین بگم داستان کاملا بر اساس واقعیت است و فقط بعضی اسم ها مستعاره


قسمت چهارم


همزمان صدای گریه بچه توی خونه پیچید ، بدری لبخند محوی اومد روی لبش اما خبر افتادن فرهاد از روی اسب لبخند رو سریع محو کرد چادرشو روی سرش انداخت و همراه پسر نوجوون از خونه دور شد . به ربع ساعت نکشید که فرهاد همراه بدرالملوک خانم برگشت ، سریع رفت سراغ مهرانگیز . نگاه به دختر توی بغلش انداخت و لبخندی زد . مهر انگیز خون زیادی ازش رفته بود و نمیتونست چشماشو وا کنه به سختی نفس می‌کشید اما بچه رو سفت بغل گرفته بود . بدرالملوک خانم چارقل برای بچه خوند و دور سرش فوت کرد ، رو کرد به فرهاد و گفت این بچه برامون اومد داشت مادر . جای رفیقت زبونم لال اگر تو میفتادی از اسب چی؟ این بچه چراغ این خونه رو روشن کرد ، اسمشو بزاریم فروغ ... روز بعد بود که آقا فرهاد ماجرای زایمان زهرا رو فهمید. غدغن کرد که کسی بهش چیزی نگه ، گفت بیارینش تو یکی از اتاق های مهمون خونه و تا ده روز هم خودش هم دخترش همونجا بمونن ، حتی یکی از کارگرای خونه رو گذاشت که بهش خدمت کنه ... اما دل زهرا خون بود ، بتول چپ می‌رفت راست میومد میگفت این بچه نحسیش دامن مارو نگیره خیلیه. بدرالملوک خانم روز پنجم فهمید دست چپ بچه یه انگشت کم داره ، اونروز توی خونه غوغایی به پا بود . زهرای بیچاره رو کشون کشون آورد تا توی حیاط و میخواست از خونه پرتش کنه بیرون ، می‌گفت تو بد قدمی اول شوهرت جوون مرگ شد حالا هم دخترت ناقص دنیا اومده خدا می‌دونه بعدا نوبت کدوممونه ، با پا درمیونی بتول خانم زهرا دوباره رفت تو اتاق خودش . انگار روزگار هم فهمیده بود زهرا غریب و بی کسه ، حتی تا روز دهم بچه اسمی هم نداشت . وقتی آقا فرهاد زهرا رو توی حیاط دید که داشت کهنه بچه ها رو می‌شست گفت دخترت چطوره ؟ زهرا گفت بد نیس ، خوبه . آقا فرهاد پرسید راستی اسمش چی بود؟ زهرا نفسشو بریده بریده بیرون داد که نکنه بغضش بشکنه ، آهسته گفت اسم نداره... فرهاد لبخندی زد و گفت اسمشو بزار شاهگل . من از اسم شاهگل خیلی خوشم میاد . دخترک‌ نحس عمارت بالاخره بعد ده روز صاحب اسم شد ... شاهگل

اگه نمیخواین نذارم .... من گفتم شاید دوست داشته باشین بخونین  اینم مال یه بنده خدایی هست، مال ...

بزار

بازم نشد.باور کن آنقدر ها هم سخت نیست فهمیدن اینکه بعضی ها می آیندکه نمانندنباشندنبینندو تــو اگر تمامی دنیا را هم حتی به پایشان بریزی آنها تمامی بهانه های دنیا را جمع می کنندتا از بین آنها بهانه ای پیدا کنند که بروند دور شوند.که نمانند اصلا پس به دلت بسپار وقتی از خستگی های روزگار پناه بردی به هر کسی لااقل خوب فکر کن ببین از سر علاقه آمده، یا از سر … !تا دنیایت پر نشود از دوست داشتن هایِ پر بغض که دمار از روزگارت درآورد !
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز