من و مادر شوهرم هر دو مریض شدیم ،مادرشو برد دکتر ( با اینکه شوهر پولدار و ماشالله سرحال داره).وقتی برگشت گفت انقدر نگران بودم برای مامانم،منم گفتم برای منم نگران شو دیگه،گه همچین جوابی داد،خیلی دلم گرفته از دستش ،به معنای واقعی دلم شکست،شما بگید من چیکار کنم،بهش میگم باهم بریم خونه مامانت همش تنها میره،کاری کرده ک هر کی هر چی دلش میخواد بهم بگه،برعکس دایی و داداشم انقدر زن دوستن آدم کیف میکنه،همیشه مامانم بهشون میگه خانوماتون براتون میمونه ما رفتنی هستیم،قدر خانوماتونو بدونین
چقدر خوشم اومد از دخترت که قدرت نه گفتن داره آفرین به شیوه ی تربیتت 👏🏻👏🏻
تازه شوهرم میگه هرجور خودت بار اومدی بچه رو تربیت نکن.امشب میگفت وای چقدر حرص خوردم
خوشبختی این نیس که هرچی دوست داری داشته باشی،خوشبختی یعنی هرچی که داری دوست داشته باشی.خدایا بخاطر هرآنچه از فضلت به من بخشیدی و هرآنچه صلاح ندانستی و نبخشیدی تورا شاکرم.
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
مال ما ده سال گذشته ،انقدرم دهن بینه هر چی خانوادش بگن قبول میکنه
شوهر منم خیلییییییییییییییی دهن بین بود جوری انگار از خودش اصلا فکر نداشت اونا عین ربات بهش دستورالعمل میدادن خداروشکر ازاون دوران گذشتم ولی خیلی تلاش کردمو سختی کشیدم تا گذشت