بچها من دیروز جایی خونه ی مادربزرگ همسرم بودم؛، برادرشوهرم ب شوهرم تماس گرف میرم خونه بابا همسرم گف اره منم باید برم،،
بعد جاریم شوهرش اومدن اونجا دیدم مادرزنشون باهاشونه انقدر قیافه سیس گرفته اومد
منم رفتم پیش شوهرم تو اشپز خونه داشت تعمیرات میکرد گفت بریم خونه ی بابام گفتم نه ماشام نخوردیم زنگ هم نزدیم الان وقت شام نریم
برادرشوهرم گفت ماهم نگفتیم شام میایم... خودشون گفتن یچیزی میزارم پاشید بیاید...
من ب همسرم گفتم نه بدون هماهنگی زشته نریم ماکه تنهابودیما
جاریم شوهرش صدا کردن با مادرخودش بیاید بریم رفت جلو در با اکراه گف خدافظ
همسرم از دست من ناراحتشد چرا نمیری..
گفتم ۱دلیل.... مگه زن داداشت بما یا داداشت ب ما گفت بیا بریم
این ازالان قیافه گرفت بدون ی دست دادن رفت
)(قبلایچی گفته بود من زیاد حرف نمیزنم باهاش)( کلا تو حاشیس
چرا سوار ماشینش بشم
۲ما بعدشام بریم خونه بابات
که شوهرم گفت نه زشته ناراحت میشن
ک پدرش زنگ زد میام دنبالتون چرا نیومدی خونم