این چن روز دلپیچه دارم وحالم بده بعد خواهرم گف من و شوهرم میایم دنبالت با ما بری پارک گفتم بیا چون ادم وقتی میره بیرون حالش بهتر میشه چون الان هوا خوبه بعد رفتیم خونه بابام تا از اونجا باهم بریم پارک دم در هال جای برای نشستن هست من همین جا دراز کشیدم هم رفتن داخل اماده بشن وسیله جمع کنن منم موندم بعد مادرم اومد خودش و خواهرم وایییی زشتهه زود زود پاشو شوهر خواهرت اومد بیرون بعد مادرم گف اگه حالت بده برا چی اومدی واقعا خیلی بم بدخورد به خاطر اینکه دراز کشیدم اینطور رفتار کرد بعد با مادرم بحثم شد ابجیم گف تقصیر من اوردمت با خودم بعد که در مسیر پارک با خانوادم بحثم شد اونجا که رسیدیم اینفد صدای بابام بالا بود که هم بم نگاه میکردن که میگفت ساکت میشی با فلاکس رو میشکنم رو سرت وخواهرم هم بیا برگردونمت خونه منم جوابشون دادم واسنپ گرفتم وخواستم برگردم خونه که نزاشتن و خواهر بچمو ازم گرف ونزاشت برم بعد به اصرار خودم شوهرم خواهرم منو رسوند خونه