من باردار عاشق این تاپیکا شدم جدیدا ، تازه بغضی شبا همسرم شب کاره نیستش از ترس میمرما اما دوست دارم
حالاوایسا، یدونه تعریف کنم
روستای همسرم اینآ رفتیم، بعد چند کیلومتر بالاتر امامزاده هست دور تا دوزش قبره😅😄اتاق داره، اتاق کرایه کردیم چون شب هواش سرد بود نمیتونستیم برگردیم همه خسته بودیم. شب پسر برادر همسرم جوگیر شده بود(خود این امامزاده شباش تو حالت عادی ترسناکه) چادر سفید نماز مادرهمسرم که همیشه و همه جا باهاشه رو سرش انداخته بود و هوهوهاها میکرد مادرهمسرم بنده خدا صدارو شنیده بود کلی جیغ زد همه بیدار شدیم..... من بودم سکته میکردم.......
دوباره اذان صبح رفتیم وضو بگیریم نماز بخونیم
مادرهمسرم گفت دیشب خواب این امام امازاده رو دیدم گفت اینجا چن داره حواستون باشه یکیتونو میبره
دوباره پسر برادرهمسرم یه پرنده رد شد گفت وای اونحارو روح یه مرددده
کلا این سفرمون همش ترس و خنده بود🤣🤣🤣