بچه ها من تصمیم گرفتم ازدواج کنم ولی هر موقع حرف ازدواج از دهن باابام در میاد میترسم یعنی خیلی بی ربط مثلا دارن راجب ازدواج یکی دیگه حرف میزنن من اینجا توی اتاق حالم بد میشهه
چندتا دلیل داره: یکی اینکه من از سن کم یعنی 13 سالگی خواستگار داشتم بعد میترسدیم شوهرم بدن نذارن درس بخونم
یکی اینکه بابام خیلی بد اخلاقه واسه همین من همیشه از مردها بدم می اومد
یکی دیگه از طلاق اینا میترسم
تا حدی تونستمم از طلاق نترسم یا به همه ی مردا مثل بابام نگاه نمیکنم ولی نمیدونم حالت اول عه چی عه که اینقدر میترسمم یعنی میخوام بمیرمم
نمیدونم چی کار کنم