دلم برای پسره میسوزه
تو بچگی پدر و مادرش از هم جدا شدن
بعد این بچه آواره خونه مادربزرگ شد
هر عمه اومد یجور زد تو سر این بچه
عمو اومد زد تو سرش
پسر عمو اومد زد تو سرش
وقتی نوجوان بود حمال خانواده پدری شد
هر کسی کار داشت
نیما بیاد
فلانی بنایی داره نیما بیاد
فلانی خونه تکونی داره نیما بره
این بچه نه پدر خوب داشت نه مادر خوب
بی پناه و خسته بود
هیچکدوم گردن نگرفتن
بعدش باباهه زن گرفت این پسر همزمان به کل فامیل خدمات میداد
وقتی دختره بهش گفت دوستت دارم این پسر راضیه به هر قیمتی دختر رو از دست نده
ازدواج کرد و از خانواده جدا شد
الان دختره بگه بمیر میمیره
چون خسته است ،تنهاست، بی کسه