ببین قبلا که اوضاع فاجعه بود کلااااا نمی رفتن کلاااا
خداشاهده صبح حس میکردم یکی اومد روتخت
میپریدم از خواب میدیدم این بالاسرمه
صبونه میخورد کارتونش میدید بازی میکرد خرابکاری میکرد
ظهز میشد داداشش هم از مدرسه مستقیم اینجا گشنه و تشنه
نهار میخوردن دوباره بازی و سرو صدااااا و کثیف کاری
دیگه غروب میشد شوهزم میومد خسته کوفته بهشون میگفت برید خونه هاتون من میحام استراحت کنم
خداشاهده تا سفره شام میکشیدم اینها هم میومدن
نصف شبها هم دوباره تااا دیگه دوباره باید بهشون میگفتم برید
بعد یکبار بچه های من بالا بودن نهار دلمه برگ انگور داشتن
خانم یه دونه دلمه رو نصف کرده بود گذاشته بود جلو بچه هام🙄🙄🙄😬😬😬
باورت میشه؟؟؟
اینقد به طاها برخورده بود که قهر کرد اومد