وای ک چقد سخته من دیشبی از بیمارستان اومدم
قوم ...اومدن تو خونه تمام میوه ها و تربار وسایل سالاد
شیرینی بردن
چون شب قبلش میهمان داشتم بیرون بودن
می گفتن بردیم گذاشتیم یخچال
منم هیچی نگفتم با این عمل شرایطم جالب نیس بخوام ب این چیزا فکر کنم
ولی بازم حرص می خورم
بخدا داییام اومده بودن اشک می ریختن چشام بوس می کردن
می گفتن فدای چشات که اشک ریختی
داداشام و خانواده م همش در بیمارستان بودن بچه ها پیش شون
اینا فقط فکر خوردن و بردن
ی اکیپ شونم رفتن قشم و بندر خونه مون خیلی کثیف کردن
اینقد که یکی از خواهرای خودش زنگ زد و گفت خونه رو ویرون کردن
وای خدایااا داغون شدممم از بس سکوت کردممم
بعضی وقتا می گم قید همه چی رو بزنم
و برممم
دیگه اینا بشینن اینقد بخورن که سیر بشن