با دوستای شوهرم رفتو آمد داریم پیش اونا احتراممو نگه نمیداره میخان دوباره شروع کنن مهمونی بگیرن میدونم همین رفتارو داره میدونه من چشمام ضعیفه میگفت چی نوشته تابلو ها رو میپرسید اونا مشکلمو فهمیدن هی میگفتن چقدر چشمات ضعیفه این که نزدیکه. شبی که خونه ما بودن دوست شوهرم گفت تو اشپزخونتون رادیو روشنه؟شوهرم با خنده گفت نه فلانی (یعنی من) با خودش حرف میزنه!! خیلی حس بد گرفتم چون من حرف نمیزدم یبارم رفته بودیم بیرون من کلاه پوشیده بودم چون موهام خیس بود خانمه یبار صدام کرد نشنیدم شوهرم برداشت به مسخره گفت کلاهه جلو گوشاشه نمیشنوه پیش اونا که خودشون باکلاس نشون میدن خجالت کشیدم تو ماشین که برمیگشتیم دید ناراحتم باز گفت هوا اونقد سرد نیست که کلاه سرت بزاری
من ی دختر کردم😎ی دختر ساده و مهربون ،،،یه دختر خوش قلب و دلسوز،،،هموطنامو دوس دارم و آرزومه ب هرجایگاهی ک رسیدم کمک حالشون بشم،،حالاهرکس از هرجا......من دختری ام ک روی پای خودم وایستادم،،،آرزوم بیوتکنولوژیه و بهش میرسم👌مجردم و ی دختر سنگین آفتاب مهتاب ندیده ام 👌
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
بابای منم بعضی موقع ها یهویی تخریب شخصیت میکنه جلو بقیه، چند باری خودمو ناراحت نشون دادم بابام اینطوری نکرد
- عشقِتو💔شیرینترینداستانِایندنیایِتلخاست حسین..(:️ روزگاری خواهد آمد که مردم به گناه افتخار میکنند و از پاکدامنی تعجب می کنند(امیرالمؤمنین علی علیه السلام )ادما تو زندگیت زودگذرن پس حالتو با خودت خوب کن نه با وجود بقیه🌱☀️❤️
شب ها که به جای مادرم بیمارستان پیش خواهرم میموندم خیلی اذیت میشدم چون روزها هم دانشگاه میرفتم و نمیتونستم به صورت جایگزین استراحت کنم قطعا اون روزها زشت ترین ورژن خودم رو داشتم و همزمان باید سعی میکردم که خودم رو شاداب نشون بدم تا به عنوان یک پیشکوست، دردِ بیماری خواهرم رو کوچیک تر نشون بدم یک روز که تازه از بیمارستان برگشته بودم با موهای وز وزی و چشمای گود افتاده بالای سر کتری وایستاده بودم که چشمم به یک هسته ی خرما کنار شعله ی گاز افتاد که حرارت و شعله به طور مستقیم به اون هسته میخورد دیروز هم اون هسته رو موقع درست کردن چای دیده بودم پریروز که موهام کمتر از اون روز وز وزی بود هم همینطور! همچنین موقع شام درست کردن و ناهار گرم کردن هم دیده بودمش به طرزعجیبی استوار بودو صبور!شاید فکر میکرد بالاخره روزی کسی از بین شعله ها برش میداره و توی خاک نرم میزارتش و جوونه میزنه و بالاخره رشد میکنه ((متاسفانه باید بگم اون هسته خود من بود!منی که سالها در فشار وزجر و درد سکوت کردم چون امید داشتم روزی خدایم مرا از میان شعله ها برمیدارد آبی بر رویم میریزد و جوانه زدنم را تماشا میکند غافل از اینکه خدایم سالهاست مرا در میان شعله های آتش در زیر کتری بزرگی رها کرده است)) درحالی که من گمان میکردم او نگهدار و پناه من است ✒️خاطرات یک مینیاتوری
میشه برای شادی روح مهتابم (خواهرم که جوون و پر از آرزو از دنیا رفت )صلوات بفرستید 💔 دختر فرفریم سه ساله شدی 👧 میدونی که قشنگترین اتفاق زندگیه منو و باباتی من همه چیتو دوست دارم حتی وقتی میری بغل بابات و دیگه منو یادت میره 🤕 حتی وقتی که باهام لج میکنی میشینی جیغ میزنی و از حرص قرمز میشی 😕 حتی وقتی که من حواسم نیست یهو جیم میشی و بعدش میبینم ت ر زدی به جایی / حتی وقتی گریه میکنی و بغلت میکنم باحرص موهامو میکشی / شاید ی روزی بزرگ شدی و این سایت باشه و بیای امضامو ببینی 😐 مادر یعنی: همه دردات مال من/ یاخچی که وارسان ♡ دکتر انوشه راست میگه که : گیریم عذر خواهی کردی برای حرفی که زدی با ذاتی که آشکار شد چه میکنی /؟!