امروز خیلی روز بدی داشتم
که همشم بخاطر خانواده شوهرم بود
روز اول عید که ظهر و شب خونه مادرا بودیم
روز دوم که امروز بود
دلم میخواست برم بیرون.. هوا بخورم.. یکم پارک اینا برم.. چون فردا ماه رمضان بود. دیگه نمیشد
بعد شوهرم همش میگفت نه.. باید بریم خونه خواهر برادرام..
آنقدر که دعوامون شد. بعد از یه سال و خورده ای..
بهم فحش داد و هولم داد
آنقدر دلم شکست. داشتم صبحونه میخوردم
لقمه از دستم انداختم. فقط اشک میریختم
بعد بخاطر اون خانواده اش.. گفت حالا که نمیای منم نمیام میرم بیرون.
یه هو انگار کل ذوق عید و تمام چیزایی که داشتم
خراب شد سرم
ناخودآگاه آنقدر بلند بلند گریه کردم دلم شکست
که دیگه آروم نمیشدم
انگار من یه روز زندگی مو که امروز بود به خانوادش باختم
خیلی حس بدی بود
من 7 ماهمه. برا من بعضی چیزا طلاست
یعنی اگه نرم اگه نشه. دیگه نمیشه
اونم میدونه...
اصن انگار قلبم مرد.. آنقدر گریه کردم.. دقیقا 2 ساعت شد.. آنقدر بچه تو شکمم محکم تکون میخورد
دلمم برا اون میسوخت.
در آخر میخوام بگم.. همیشه همیشه همیشه
تمام دعواهای بزرگ زندگی من. خانواده شوهر و خواهر برادر های شوهرمه.. و واقعا خدا نگذره ازشون
من نمیدونم با شکم 7 ماهه چرا باید برم خونه همشون و همشون باید بیان خونه من بدبخت
7 تا اند