بزرگ شدن اشتباه ترین آرزویی بود که داشتیم
با بزرگ شدن فقط دردامون بیشتر شدن
نه این مرحله زندگیو دوست دارم نه گذشتمو چون بچگیه خوبی هم نداشتم دلم میخواد واسه یبارم که شده زندگی اون روی خوششو بهم نشون بده
واسه یبارم که شده خوشحال بشم از ته دل
خیلی وقته از ته دل نخندیدم
دیگه خیلی وقته هیچی خوشحالم نمیکنه
میخوام امید به زندگی داشته باشم ولی بعدش مشکلات یادم میفته باز غم عالم میریزه رو سرم
پدر مادری که هیچوقت درکم نکردن و همه چیزو بهم تحمیل کردن
منی که هنوزم محدود ترین آدم توی خونه هستم
نه حق بیرون رفتن دارم
نه حق رفیق داشتن
نهایت تفریحم یه کلاس رفتنه که اونم خودشون میبرن میارن
هرجا برم باید پیشم به نگهبان بفرستن
اینروزا از بس تو خونه بحث میکنن دیگه دستمو میزارم گوشامو میگیرم فقط نشنوم
میخوام فقط از این خونه برم
بیرون هم جای خوبی نیستااا پره از گرگ های بره نما
ولی کاش میشد از این وضعیت خلاص شد و به آرامش رسید
کاش روزای خوب هم برسن قبل اینکه مرده باشیم🙃