یه داستان واقعی جالب و شیرین تعریف کنم واستون ذهنتون نیمه پر لیوان هم ببینه...
مامانبزرگم تعریف میکرد از قدیما، اونروزا توی روستاشون همه از دختر متنفر بودن. ولی فقط یه زن و شوهر بودن ک یک دختر داشتن و واسشون تفاوتی نداشته و خیلی هم دوسش داشتن پدرش هم همیشه واسه دخترش دعای عاقبت بخیری داشته... مردم میگن حالا چون تو یه دختر داری اینو میگی صبر کن بعدی اگ پسر نشد حالت دیدن داره. خلاصه میزنه و بعدی و بعدی و بعدی و بعدی هم دختر میشن دقیقا ۵ تا دختر و پدر و مادر بخصوص پدرشون باز هم دعای عاقبت بخیری واسه تک تکشون داره و عاشقشون بوده.
خلاصه دخترا بزرگ میشن و یکی از یکی زیباتر و با پسرهای خوبی هم ازدواج میکنن و خوشبخت میشن. وقتی اون پدر و مادر پیر میشن مثل پروانه دورشون بودن و اون موقع مردم روستا وقتی ب این اون پدر و مادر میرسن بهشون غبطه میخورن و یاداور روزهایی میشن ک برای دختراشون آرزوی عاقبت بخیری داشتن و اما بحال خودشون افسوس میخورن ک چرا با دخترامون بد تا کردیم ک حالا موقع پیری بهمون نگاه نکنن و ب پسرامون بیش از حد بها دادیم ک فقط متوقع باشن...!
(اون پدر و مادر با رفتارشون یه نوعی انقلاب کردن توی اون روستا و نگرش ادمها رو نسبت ب دخترها ب کل تغییر دادن)
اره آبجی ها اینم یه داستان کاملا واقعی اموزنده و شیرین😍