سلام به شما خانم جوان
خب معلومه که شرایط سختی رو پشت سر گذاشتی و احساسات بدی رو تجربه کردی، اینکه تصمیم به جدایی گرفتی با توجه به مسئله اعتیاد همسرت، تصمیم مناسب و شجاعتی بوده که به خرج دادی پس خوبه که در این مورد به انتخابت و تصمیمت اعتماد داشته باشی و خودت رو سرزنش نکنی.
من میخوام قبل از اینکه به رابطه با یک مرد متاهل بپردازیم، به نیازها و ترسهایی که در اون زمان داشتی متمرکز بشی و خوب فکر کنی که شرایطت رو چطور ارزیابی میکردی و چه مشکلاتی داشتی و راجع به خودت چه افکاری داشتی؟
و در مرحله بعد راجع به نحوه آشناییت با این مرد متاهل برام بگی و اینکه از کی و چطور اتفاق افتاد؟
بعد از پاسخ به این نکات من بهتر میتونم با شما همفکری داشته باشم و با هم به یک راه کار مناسب برسیم.☺
ممنون از پاسختون، من بیشترین ترسم در اون دوران که چطور و با چه رویی برگردم پیش خانوادم چون من خیلی سنگشو به سینه میزدم این آقا با دروغگویی و مکاری ذهن منو تسخیر کرده بود آنقدر دزدی میکرد توی خانوادمون طلاهای مادرم و پول و هرچی که میدید طوری تعادل ذهنیشو از دست داده بود که حتی جلوی چشم اونا اینکارو میکرده و بعدش جلوی من دستش روی قرآن بود از اون به بعد من واقعا افکارم مریض شده و به زمین و زمان شک دارم منو مریض و عصبی کرد حتی چند ماه از شدت فشار عصبی همش دکتر بودم، من نمیتونم تمام حرفامو توی این پیام بنویسم، واقعا سخته نمیدونم چطور توضیح بدم..... و اما نحوه آشنا شدنم با این آقای متاهل در اواسط طلاقم بود که واقعا من با همسر سابقم هیچ نوع ارتباطی نداشتیم، و ازش تنفر شدیدی داشتم، من خودمو با فضای مجازی سرگرم کرده بودم، ولایکها و کامنتایی که برام میزاشتن شدید به محبت نیاز داشتم به همدردی اما به کسی محل نمیزاشتم تا این این آاقا برای من پیام گذاشتن که فلانی هستم داماد همسایتون منم یخ سلام گرمی و میدونستم فرد با شخصیتی هستن جوابشونو دادم و همش داداش داداش صداش میزدم بالاخره این آقا همش پیام میزاشت و کم کم ما وارد یه رابطه ای شدیم که دیگه بقیشو نتونستیم کنترل کنیم و احساساتم به من غلبه کرد و قدرت تصمیم گیری منو به کل ازم گرفت این یه بخش کوچکی از حرفام ببخشید طولانیه
من واقعا مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشتم از جمله مشکلات مالی که همسر سابقم با مصرف شیشه اصلا هیچ کاری انجام نمیداد و میرفت چند روز یک بار پیداش میشد، من به خاطر اون خانوادمو پشت سر گذاشتم و در اوایل پدرم منو راضی به ازدواج با این مرد کرد که از اقوام دور ما بود ولی بعد در دوران عقد فهمیدن آقا اعتیاد داره اما حرفشونو باور نکردم و با تمام مشکلات خودم طلاهایی که مادرم بهم داده بود رو فروحتم و جشن عروسی گرفتیم بعدش همش طلاهای مادرمو دزدید و در هفته اول عروسیمون، حدودا پونزده روز رفت گم شد این مرد یک شیطان به تمام عیار بود اینقدر مسمم و خوب حرف میزد تمام حرفاشو باور میکردم تا بعد از چند ماه خودم دیدم واقعا بله شیشه میکشه، من با اون سن کمم توی اون دوران ازدواجم خیلی ضربه خوردم قضیه ش مفصله، بلاخره طلاق گرفتم در دوران طلاقم اواسطش که واقعا ما هیچ رابطه ای با همسر سابقم نداشتم من توی اینستاگرام با این آقا آشنا شدم، و رابطه خیلی خوبی داریم و این آقا شدیدا منو دوست داره . در سن کم هم به اصرار خانواده، با این خانوم ازدواج کرده و میگه من عاشق نشدم اما براش احترم قائل هستم چون ناموسمه و نمیتونم طلاقش بدم میگه توام با من ازدواج کنی هیچ چیزی برات کم نمیزارم از لحاظ مالی و .... اما میگه خودت تصمیم بگیر با چشم باز شرایط من سخته و واقعا از همه لحاظ منو راهنمایی میکنه، این یه بخشی از حرفهام بود 😭