من یه خلاصه از زندگیمونو میگم ممنون میشم با دقت بخونید.
مقصر زندگی من، مادرم، برادرم فقط وفقط پدرمه. متولد دهه ی پنجاه هست.
وقتی با مامانم ازدواج میکنه میره روستا زندگی میکنه و قول میده ۶ ماه بعد بیان شهر.
همون سال اول عروسی منو حامله میشه و خلاصه قول شیش ماهه میشه هفت سال! تو این مدت من یادمه چقدر پدرم مادرمو کتکاری میکرد، چقدر رفیق بازی میکرد البته نماز خون و متدین. با مردم خوش اخلاقه اما با ما عصبی و به شدت بداخلاقه، اذیت های پدربزرگ و مادربزرگم بماند که چه ظلم ها به منو مامانم نشد! من موقع مدرسه رفتنم بود که اومدیم شهر! شدم فرشته ی نجات مادرم. ولی رفتیم یه محله ی بد که پر از دزد و قاچاقچی و... بود. خوده منو دوران دبستانم چند بار تو راه مدرسه میخواستن بدزدن! یه بارش رو مامانم نجاتم داد یه بارشم که انقدر دویدم تا قسر در رفتم.. یه بارم با برادرم که سه یا چهار ساله بود خونه تنها بودیم که برادرم خواب بود
و کسی دیگه خونه نبود و من و برادرم تنها بودیم، دزد اومد خونمون چون خونه حفاظ نداشت وارد حال پذیرایی شدن من فکر کردم خانوادم برگشتن جیغ زدم تا منو دیدن ترسیدن و منو بردن بالا و کوبیدن زمین محکم و فرار کردن و همسایه ها ریختن بیرون و من چهارم دبستان پام به دادگاه باز شد و بالاخره هم رضایت دادیم.
اون خونه برام ترسناک شده بود اما پدرم اهمیت نمیداد و بیخیال.. من هر روز استرس و معده درد ولی کسی اهمیت نمیداد
یه روزی یادمه بیکار بود.. تنبل و تن پرور و به شدت بداخلاق و عصبی و بی پول ، با دعوا ی مادرم میره کارگری و به زور پول در میاره. مدتی اعتیاد داشت که با ترفند های قربونش برم مادرم ترک کرد،
سالها گذشت و من دبیرستانی شدم
توی اون محله ی ترسناک دبیرستان نداشت
و بازم به لطف من از اون محله رفتیم و یه منطقه ی دیگه خونه گرفتیم که نسبت به محله ی قبلی بهتر بود
من نمرات درسیم خوب بود و همه از دستم راضی بودن اما پدرم با دانشگاه رفتن مخالفت کرد و گفت من خرجت نمیکنم
من بخاطر بی پولی پدرم سوم دبیرستان ازدواج کردم بدون علاقه.
چون پول جهاز نداشت تا یه خواستگار با جهاز اومد منو شوهر داد که بیشتر از ده سال ازم بزرگتر بود.
ازدواجم بعد یکسال شد طلاق. اختلاف ما سر بحث های الکی و واقعا مشاوره هم رفتیم مشاور بهم گفت بچه دار نشی یه وقت اگه برگشتی به زندگیت.. کتک کاری میکرد و به شدت خسیس و شکاک ، دو قطبی بود
اما من چون سنم کم بود وابستش بودم خیلی زیاد بعد طلاقم تنها شدم و مدام بهش فکر میکردم و تا چند سال هر خواستگاری رو رد کردم میگفتم شاید یه روزی شوهر سابقم برگرده
بعد دو، سه سال تماس گرفت اما با یه لحن تحقیر که هنوز مجردی! و منم بهش ابراز علاقه کردم و با منت بهم گفت بدون مهریه بیا.. که من ترسیدم و نپذیرفتم.
یه هفته بعدش با اولین خواستگار که اومد ازدواج کردم بدون تحقیق... با اصرار پدرم که تا کی میخوای مجرد بمونی و اینم بدون علاقه ازدواج کردم
دو سال از ازدواجم گذشته و همسر قبلیمم ادعا میکرد که نمیدونسته متاهلم و مدام پیام میداد و با تهدید های من دیگه ادامه نداد.
همسر فعلیم بی نهایت بد هست و منو کتک زده و استخونمو شکسته و بیمارستان به صورت اورژانسی عمل شدم و پین گذاشتن و شکایت کردم و الان برگشتم خونه پدرم.
اما پدرم اصلا براش مهم نبود انگشتمو شکسته و هیچی به شوهرم نگفت با اینکه میدونه چقدر داره بهم ظلم وارد میشه! سکوت میکنه
از بچگی بهم میگف دختر دوست نداره و جلوی جمع هم میگفت و هیچوقت دوران بچگی برام یدونه عروسک هم نگرفت.
از مرد ها بیزارم
الان پدرم باهام بحث میکنه که همه دارن بچه داری میکنن و تو همش باید طلاق بگیری
بهش میگم مگه دوست پسرم بوده خب سنتی بوده تحقیق میکردی
داد و بیداد راه میندازه طعنه میزنه و تیکه میندازه و تحقیرم میکنه.
من شوهرم رو نمیخوام دیگه چون دوساله یدونه جورابم برام نگرفته عین پیرمرد پیرزنای چند قرن پیش زندگی میکنیم.
اما پدرم میگه نباید شکایت میکردی اگه کشید طلاق چی
میگم بهش چرا از من دفاع نمیکنی مگه گناه من چیه گیر یه مشت ظالم افتادم
فقط یه حرف زدم که خیلی پشیمونم ولی هیچوقت ازش عذر خواهی نمیکنم
به پدرم گفتم تف به روزی که تو پدر من شدی و من بچه ی تو 😔😔
یه چیز دیگه هم گفتم پدربزرگ و مادربزرگم فوت کردن
به پدرم گفتم تو پدر و مادر نداری دیگه حداقل بچسب به ما که زنده ایم
جلوی خواهر برادرت زبون نداری ولی برای منو مامانم چهل متر زبون داری،یتیم یسیر 😖
اونم مدام ادامه میداد ولی من رفتم تو اتاق
خیلی عصبی شدم خیلیییی
یک ثانیه بعدش پشیمون شدم.. آخه چرا انقدر با من کل کل میکنه
میدونم حرفم خیلی بد بود ولی انگار منفجر شدم یهو
من واقعا نمیدونم چرا هیچکس برام ارزش قائل نیست
مشکل منم؟ من اون دنیا روم سیاهه؟
من اگه حرفی به پدرم زدم تقصیر خودشه آخه موقع عذا خوردن میاد بحث شروع میکنه تا غذا نخورم.
کمکم کنید
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید