دخترم ۴ سالو دوماهشه و یک برادر یکسالو دوماهه داره الان نزدیک ۹ ماه بشدت ترسو شده طوری که این آخرا میگه گرگ هست تو خونمون هرچی براش توضیح میدم تو اتاقا میبرمش که هیچکس اینجا نیست خونمون دزدگیر داره طبقه ی بالا هستیم کسی نمیتونه بیاد باز ادامه میده و نقش بازی نمیکنه واقعا میترسه به هیچ عنوان تنهایی دستشویی نمیره یا تو اتاق نمیمونه وقتایی که عصبانی میشم بهش میگم بسه کلافم میکنه از ترسش چون همش میچسبه بهم ازون طرف برادرش هم فکر میکنه خبریه اونم میاد بغلم ، بیشتر میشه این حالتش و گریه میکنه بعضی وقتا واقعا کنترل کردن خودم سخت میشه دستشو فشار میدم امروز دیدم اونم همینکارو با من و برادرش میکنه واقعا دوس ندارم پرخاشگر بشه خیلی مظلومو دوس داشتنیه روزی صدبار همدیگرو میبوسیم بغل میکنیم حتی بعد دعوا توجه صد در صد پدرشم داره ولی باز این ترس هست و اینکه غذاش خیلی کمه همیشه سر سفره یا دعواس یا وعده و جایزه ولی آخر خودم باید بزارم دهنش اونم چندتا قاشق والا اوق میزنه واقعا حالش بد میشه از نظر پزشکی کاملا سالمه گفتن بهش توجه نکن واقعا سه روز کاری باهاش نداشتم دیدم واقعا نمیاد خودش بخوره مگه میشه اینطوری شبش قاشق دهنش کردم و غذا دادم یه بشقاب خورد داروی اشتها آورم که عصبیش میکنه چون خواب آوره کلا حال و روز روحیش ارتباط مستقیم داره با غذا خوردنش و همیشه مقاومت داره برا خواب واقعا نمیدونم کجا کم گزاشتم اینطوریه و راهکارش چیه قبلا برنامه کودک نمیزاشتم ولی الان علاقه پیدا کرده تا ساعت دو شبکه پویا میبینه بهیچ وجه برنامه بد و خشن نزاشتم براش یه مدت کلاس موسیقی میرفت من پشت در بودم هرزگاهی از لای در نگاه میکرد ولی کرونا اومد دوباره بردم ارتباط برقرار نکرد باهاشون دو جلسه آخر فقط گریه میکرد توام بیا توو بعدشم اصلا نرفت با بچه ها خیلی خوب و مهربون بازی میکنه و میخواد مدیر باشه ولی با بزرگترا زیاد ارتباط نمیگیره فقط با خانواده ها راحته اونام خیلی خیلی بهش توجه میکنن جدیدا به اونام بغل نمیده فقط من و باباش دوس دارم اجتماعی باشه ولی نیست کاردستی و نقاشی هم دیگه علاقه نداره خیلی تشویقش میکنم بیا یاد بدم بهت چیزای جدیدفقط کارتون بعدشم فقط داره اذیت میکنه و بهانه میگیره ظهرا نمیخوابه صبم زود بیدار میشه نمیزاره پسرم سیر خواب بشه هرچی میگم آروم گوش نمیده بازم دستشو فشار میدم واقعا بعد ناراحت میشم 😔 صبحم هرروز کلافگیه بعضی وقتا دیرتر پاشه بهتره اخلاقش از گشنگی پا میشه صبحونرو هرروز متنوع درست میکنم بازدوتا لقمس بعدش کیک و بستنیه والا میگم نخوره اینارم دیگه جونی نداره دوسال پیش در حد ده دقیقه خواب بود تنهاش گزاشتم و زود برگشتم دیدم بیدار شده و درو نگاه میکنه حتی گریه ام نکرده بود ولی ازون روز به بعددیگه تنها نخوابید و چون باردار بودم پیش پدرش میخوابید الان همگی کنار هم میخوابیم ولی هر لحظه هوشیار بشه باباشو میخوادخیلی پیش مادرم میموند من باشگاه میرفتم یا کارای بیرونوانجام میدادم الان اصلا تنهانمیمونه سلام نمیکنه هیجا قبلا میکرد آواز میخوند الان خیلی خجالتیه میگم فقط کار بد خجالت داره ولی میگه حتی جلو بقیه راجبم حرف نزن نمیخواد کارای خوبمو بگی چند ماه پیش از خواب بیدار شد اومد تو بغلم اون روزو تعریف کرد کامل یادش بود که تنهامونده بود و من رفتم بیرون گفتم قول میدم تنهات نزارم حتی وقتی خوابی ولی الان از ترسش که تو وجودشه خیلی ناراحتم اینکه همش میچسبه و حتی دستشویی میره حتما باید در باز باشه جلو چشمش باشم نمیدونم علت چیه و چکار کنم اینا از ذهنش بره و اینکه واقعا تنبیه من در دست فشار دادن ولی وقتی بردارش عصبانیش کنه یا وسیله ای برداره خیلی عصبی باهاش برخورد میکنه و کتکش میزنه ولی دوسشم داره بوسش میکنه شدیدا مراقبشه تو خونه اینم بگم دوسالش که شد وقتی اذیت میکرد شوهرم میبردش تو اتاق اولش کلی میترسیدو گریه میکرد ولی باباش فقط باهاش حرف میزد آخرم قول میدادن که این کار بدو انجام نده باخنده و شوخی و بازی میومدن بیرون ولی اسم اتاق که میومد همش میترسید باباش بسیار آروم و مهربون وقتی اون هست بهتره رفتاراش ولی بازم ترس هست درجه کمتر یه مدت اینکارم انجام نمیده ولی باز میترسه و اینکه من شاغل بودمو کلی کتاب روانشناسی کودک خوندم سرکار نرفتم با وجود اینکه مادرم صد در صدشو میزاشت براشون ولی گفتم بهتر از مادر کسی نیست و خواستم بچه هام نرمال باشن و توجه کامل داشته باشم ولی الان خیلی ناراحتم با توجه به این کارا و وقتی که گزاشتم اینطور ترسو شده و آنورمال و علاقه نشون نمیده به کاری حتی بلزو وقتی اشتباه میزنه بهش میگم قبول نمیکنه میزاره میره تلاش نمیکنه خیلی مغروره فکر میکنه همش باید تعریف باشه تو حرفاش اشتباه میکنه سری درستش میکنه من چندین بار معذرت خواهی کردم ازش ولی فقط وقتایی که دیگه خیلی ترسیده از کار بدش معذرت میخواد ما عاشق بچه ایم اصلا تو رفتارامون فرق نمیزاریم تازه همچی اول دخترم بعد پسرم با وجود اینکه اون کوچیکتره ولی حواسشو پرت میکنیم که ترانه به خاستش برسهو من و همسرم خداروشکر باهم خوبیم همیشه جلو بچه ها همدیگرو بغل میکنیم میبوسیم روزی چندبار به همشون میگم دوست دارم ترانه دوست دارم امین اونام میگن یعنی تا حالا دعوا و بگو مگو ندیده تازه اونم میاد میگه بابا مامان عاشقتمببخشید طولانی شد خاستم همه زوایا شخصیتیشو بگم براتون شرایطو بسنجید که مشگل از کجاس ممنون میشم راهنماییم کنید
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید